سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

جنگ کی کاوس با دیوان مازندران

جنگ کی کاوس با دیوان مازندران

به شاهی نشستن کی کاوس کی قباد چهار پسر داشت: کی کاوس و کی آرش و کی پشین و کی آرمین. چون مرگ را نزدیک دید فرزند بزرگتر خود کاوس را پیش خواند و با وی از داد و دهش و شیوه پادشاهی و سالاری سخن راند و گفت زمان من به آخر رسیده و اکنون هنگام پادشاهی توست. هشدار که تا چشم بهم برزنی عمر سپری شده. گوئی دیروز بود که من جوان و شادمان از البرز کوه آمدم. تو نیز جاوید نخواهی ماند. اگر دادگر و پاک رای باشی در سرای دیگر مزد خواهی یافت و اگر سرت در بند آز بیفتد و پیشی بجوئی خویشتن را رنجه خواهی داشت و زندگی را برخود تلخ و ناخوش خواهی کرد.

این بگفت و چشم از این جهان فرو بست و کاوس بجای وی به تخت شاهی نشست. 

سرُود مازندران

کی کاوس چون به شاهی رسید ایران آباد و سپاه خشنود و خزانه از گنج آگنده بود. کی کاوس خود را برتر از همه دید و والاتر از همه شمرد. روزی در گلزار برتخت زرین نشسته بود و با بزرگان و پهلوانان باده می خورد و از برتری و بی همتائی خود یاد می کرد. دیوی از دیوان مازندران که خود را بصورت رامشگری درآورده بود بدرگاه آمد و بپرده دار گفت که وی را رامشگری خوش نواز از مردم مازندران است و آرزوی بندگی شاه را دارد و اگر دستوری باشد سرودی در برابر شاه بخواند و بنوازد.

کی کاوس دستور داد و رامشگر در کنار نوازندگان جای گرفت و سرودی در ستایش مازندران آغاز کرد.

که مازندران شهر ما یاد باد

همیشه برو بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گل است

به کوره اندرون لاله وسنبل است

هوا خوشگوار و زمین پرنگار

نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

گلابست گوئی به جویش روان

همی شاد گردد زبویش روان

دی و بهمن و آذر و فرودین

همیشه پُر از لاله بینی زمین

کسی کاندر آن بوم آباد نیست

به کام ازدل وجان خودشاد نیست 

کاوس چون این سرود را شنید دل در مرز و بوم مازندران بست و اندیشه جهانگیری و جنگجوئی در خاطرش افتاد و برآن شد تا لشکر به مازندران بکشد و آن دیار را که منزلگاه دیوان بود بگشاید.

پس رو به بزرگان و سالاران لشکر کرد و گفت «ما یکسر به بزم دل نهاده ایم و برآسوده ایم. اما کاهلی شیوه دلیران نیست و هنگام آنست که اندیشه رزم کنیم. من از جمشید و ضحاک و کی قباد در بخت و نژاد برترم. در هنرنمائی و جنگ آزمائی نیز باید از آنان بگذرم و اینک آهنگ گشودن مازندران دارم.» 

پند ناپذیری کی کاوس

بزرگان ایران چون چنین شنیدند چین بروی آوردند و در اندیشه فرو رفتند، چه کسی جنگ با دیوان را در خور نمی دید و آرزو نمی کرد. اما کسی را نیز یارای خلاف نبود. گفتند «ما کهترانیم و به فرمان شاه ایستاده ایم.» اما اندکی بعد بزرگان و سرداران ایران چون طوس و کشواد و گودرز و گیو و خرّاد و گرگین و بهرام انجمن کردند و در سخن شاه رای زدند و بیم و ناخشنودی خود را آشکار ساختند و گفتند «اگر کی کاوس سخنی را که هنگام باده خواری گفته است دنبال کند زیان و هلاک را بر ما و بر ایران خریده است و این مرز و بوم را بدست نیستی سپرده است، که جمشید با آن فرّ و شکوه و با آنکه دیو و مرغ و پری در فرمانش بودند اندیشه نبرد با دیوان مازندران را بدل راه نداد و فریدون که آن همه دانش و افسون داشت این آرزو را در سر نپروراند. اگر دست یافتن بدیوان مازندران بمردی و دلیری و گنج و گهر برمیآمد منوچهر رزمجو بدان دست می برد و همت خود را از آن وا نمی گرفت. اکنون باید چاره ای اندیشید تا این بد از ایران زمین بگردد و آسیب از ما دور شود.» 

آمدن زال بدرگاه کی کاوس

طوس گفت «ای مهتران، کی کاوس از ما سخن نمی شنود. چاره آنست که پیکی تیزتک نزد زال زر به زابل بفرستیم و او را از آنچه رفته است آگاه کنیم و ازو بخواهیم تا بدرگاه بیاید و کی کاوس را از بیم اندیشه ای که در سرش افتاده آگاه کند و او را از بردن سپاه به مازندران و درافتادن با دیوان باز دارد.» چنین کردند و پیکی تندرو پیام بزرگان ایران را به زال رسانید. زال در اندیشه شد و با خود گفت «کیکاوس شاهی جوان و خودکام است و گرم و سرد روزگار را نچشیده و جهانی به خدمت او کمر بسته و بزرگ و کوچک از بیم تیغش لرزان است. دور نیست که سخن مرا نشنود و مرا آزرده سازد. اما شایسته نیست که من سر از آنچه به گردن دارم ببیچم و سخن راست را نگویم. این را نه خداوند از من می پذیرد و نه شاه و بزرگان ایران زمین می پسندند. پس من چنانکه دلاوران ایران خواسته اند بدرگاه شاهنشاه می روم. اگر از من سخن پذیرفت که سود با اوست و اگر نپذیرفت و با من تیز شد مرا باکی نیست. فرزند برومندم رستم با سپاه در اینجا استوار است.»

شب را بر اندیشه به روز آورد و بامداد رو بدرگاه کاوس گذاشت. بزرگان ایران به پیشواز او شتافتند و بر او آفرین خواندند و همگی در پی او نزد کاوس رفتند.

کاوس زال را گرم پذیرفت و نزد خود برتخت شاهی نشاند و از رنج راه و پهلوانان زابل و رستم سرفراز پرسید. آنگاه زال سخن ساز کر و گفت «شنیدم که شاه آهنگ مازندران دارد. برمن سال های بسیار گذشته و عمری دراز نگران گردش سپهر بوده ام و شاهانی چون منوچهر و زو و نوذر و کی قباد را بندگی کرده ام. هیچیک از این شاهان اندیشه گرفتن مازندران را بخود راه ندادند،

که آن خانه دیو افسونگر است

طلسمست ودربند جادو درست

مرآن بند را هیچ نتوان گشاد

مده مرد و گنج و درم رابه باد

مرآنرابه شمشیر نتوان شکست

به گنج وبه دانش نیاید بدست

سپه را بدان سو نباید کشید

زشاهان کس این رای، فرخ ندید 

هرچند پهلوانان و نامداران درگاه تو همه از تو کمترند اما اینان نیز همه بنده جهان آفرین اند، شایسته نیست که خون آنان در راه زیاده جوئی بریزد. درختی که از خون آنان بروید بری جز نفرین نخواهد داشت و آئین شاهان آنرا روا نمی دارد.» 

خودکامی کاوس

اما کاوس سری پر باد داشت. باز همان سخنان را آغاز کرد که «من از جمشید و فریدون و کی قباد برتر و نیرومندترم و دیوان مازندران را به چیزی نمی شمرم و آنان همه را به شمشیر از میان برخواهم داشت و آگاهی آن بتو خواهد رسید. اگر تو در جنگ یار و همگام من نیستی مرا به درنگ مخوان. تو و رستم در ایران بمانید و نگاهبان کشور باشید.»

زال بیش از این سخن را سودمند ندید. گفت «تو شاهی و ما بندگانیم. اگر سخنی گفتم از دادجوئی و دلسوزی بود. تاکنون نه کسی به تدبیر از مرگ جسته است و نه بپرهیز از نیاز. جهان برتو فرخنده باد. امیدم آنست که پشیمانی نبینی و چنان نشود که پند من بیادت آید.»

آنگاه زال بزرگان ایران چون طوس و گیو و گودرز را در کنار گرفت و بدرود کرد و رهسپار سیستان شد. 

تاختن کی کاوس به مازندران

کاوس فرمان داد تا طوس و گودرز سپاه را آماده تاختن کنند. کار درگاه و کشور را به میلاد سپرد و گفت «اگرگزندی پیش آمد خود دست به تیغ مبر و از زال و رستم چاره بجو.»

روز دیگر آوای کوس برخاست و لشکرکاوس رو به مازندران آورد. چون بدامنه کوه اسپروز رسیدند کاوس درآنجا خیمه زد و لشکر بنه برزمین نهاد. شب به بزم نشستند و بامداد کاوس گیو را گفت که «از لشکر هزار تن مرد جنگی بگزین و با آنان به مازندران بتاز. هیچکس را زنهار مده و یک تن را از کودک و پیر و جوان زنده مگذار و هرآبادی را که دیدی بسوز و ویران کن و جهان را از جادو بپرداز.»

گیو با هزار تن مرد جنگی بمازندران تاخت و تیغ در میان مردم آن سامان گذاشت و بسوختن و غارت شهرها دست برد و زهر مرگ در جان مردم ریخت. آنگاه بشهری خرم رسید چون بهشت آراسته با مردمی نیکچهره و توانگر و خزانه ای آباد و پر زر و گوهر.

خبر به کاوس فرستادند که بشهری چنین خرم رسیدیم. گوئی بهشت است، پر گنج و پر گل و پر خواسته و چنانکه می خواستی. 

دیو سفید

از آنسو خبر به شاه مازندران رسید. جان و دلش پردرد شد. سنجه، دیوی از دیوان مازندران، بردرگاه او بود. شاه مازندران گفت «برخیز و خود را چون باد به دیو سفید برسان و بگو ایرانیان بر ما تاخته و شهرهای ما را سوخته اند. اگر درنگ کنی و به فریاد نرسی پس ازین یک تن را در مرز و بوم مازندران زنده نخواهی یافت.»

سنجه خود را تفت بدیو سفید رسانید و پیغام گزارد. چنین پاسخش داد دیو سفید که از روزگاران منو نا امید بیایم کنون با سپاهی گران ببرم پی او زمازندران این بگفت و چون کوهی از جای برخاست. از آن سوی کاوس چون خبر آراستگی و فریبندگی آن شهر را شنید با سپاه خود رو به راه نهاد و تازان به آن شهر رسید و درآن جایگاه خرم سراپرده زد و برتختی از بلور نشست و بزرگان ایران گرداگرد او جای گرفتند.

کاوس گفت «ای مهتران، شما همه نیکخواه و فرمانبردار منید. شکست در مردم مازندران افتاده است؛ اکنون هنگام آن است که شاه مازندران را بدست بیاورم و دیوان را یکسره براندازم. اما به نامه و بیغام نیاز نیست. چون فردا برآید یکسر به مازندران می تازیم و شاه و لشکرش را نابود می کنیم و سردشمنان را به پای ستوران می کوبیم و سراسر این کشور را می گشائیم و دیوان را تباه می کنیم.»

بزرگان ایران سر برزمین نهادند و بر شاه آفرین خواندند و گفتند «مامردان جنگی پرورده گنج شاهیم. جان خود را در گام شاهنشاه می گذاریم و بجای یک رزم ده رزم را کمر بسته ایم و پیروزی ما راست، مگر آنکه دیو سفید که سالار دیوان است به پیکار درآید، که او دیوی کوه پیکر و زورمند و ستماره و پرجادوست. اگر او دست از جنگ بدارد دمار از دیوان دیگر برخواهیم آورد. 

جادوی دیو سفید

چون شب فرا رسید ناگاه ابری تیره برخاست و جهان را چون دریای قیر سیاه کرد. دودی تیره برآسمان خیمه زد و سنگ و خشت از آسمان باریدن گرفت. چشم ها تار شد و لشکر ایران پریشان و پراکنده گردید. چون روز رسید چشم دو بهره از سیاه ایران تیره شده بود و شکست در میان آنان افتاده و گنج بباد رفته و گروهی به بند درآمده بودند.

کاوس خیره و پشیمان سخن زال را بیاد آورد و با خود گفت «دستور دانا از گنج بهتر است. دریغا که بند زال پیر را نشنیدم و اکنون چنین در بند بلا افتادم.»

هفت روز به رنج و سختی و تیره چشمی گذشت. هشتم روز دیو سفید بغرید و پیش راند و به کاوس گفت «ای شاه بیهوده و بیبر، تو همه در اندیشه برتری بودی و چشم در سرزمین مازندران دوختی. چون پیل مست تنها نیروی خود را شناختی و دیگران را بکس نگرفتی. چندین مردم را بر خاک انداختی یا برده کردی. هیچ مرا بیاد نیاوردی. اکنون به آنچه سزای توست رسیدی.»

سپس دوازده هزار تن از دیوان خنجر گذار را برگزید و ایرانیان را به آنان سپرد تا در بند نگاهدارند و راه گریز را برآنان ببندند تا در سختی شکنجه ببینند.

آنگاه گنج و خواسته و گوهر و آنچه از سپاه کاوس بدست افتاده بود به ارژنگ سالار سپاه مازندران سپرد و گفت «اینها را نزد شاه مازندران ببر و بگو که از اهریمن خشنود باش که من آنچه بایست بجا آوردم و چشم ایرانیان را تیره کردم و آنان را به بند آوردم. اما آنان را نکشتم تا فراز و نشیب روزگار را بشناسند و رنج شکست بر آنان آسان نشود.»

چون این کرده شد دیو سفید بجای خود باز گشت و کاوس شاه پریشان و خسته جگر در مازندران گرفتار ماند. 

پیغام کاوس به زال و رستم

کاوس چاره در آگاه کردن زال و رستم دید. پس در نهان سواری تیز تک را رهسپار زابل کرد و به زال پیغام فرستاد که «از بخت بد دیوان برما پیروز شدند و آن لشکر نامدار زبون گشت و چشم ها تیره شد و تاج و تخت ایران نگونسار گردید و من در چنگ اهریمن گرفتارم. چون پند تو هوشمند را بیاد می آورم باد سرد از جگر می کشم که چرا سخن ترا نشنیدم و چنین گرفتار شدم.»

زال چون پیغام کی کاوس را شنید غمین و پر اندیشه شد. اما سخن را از دیگران نهان داشت و رستم را نزد خود خواند و گفت «ای فرزند دلاور، دیگر هنگام آن نیست که در زابل آسوده بنشینیم و در اندیشه کار خود باشیم. شاه ایران در دم اژدها گرفتار است و بلائی سخت بر ایرانیان فرود آمده. باید که هم اکنون رخش را زین کنی و به تیغ جهانگیر، کین از دشمن بخواهی که روزگار ترا از بهر چنین روزی پرورده است. سال من از دویست گشته و به پیری رسیده ام. چنین دلیری ها زیبنده توست. توئی که دریا را به خون می کشی و کوه را به بانگ غرّنده ات پست می کنی. بشتاب و ارژنگ و دیو سپید را از جان نومید کن و گردن شاه مازندران به گرز گران بشکن.»

رستم گفت «ای پدر نامدار، میان این دو پادشاهی راهی دراز است. من چگونه باید این راه را بسپرم؟» زال گفت «میان دو پادشاهی دو راه است: یکی درازتر که کاوس رفت و دیگری کوتاه تر و دشوار تر پر از شیر و دیو و جادو. تو راه کوتاه و پر خطر را بگزین و شگفتی های آنرا ببین. هرچند راهی دشوار است اما جهان آفرین یار تو خواهد بود و پی رخش آنرا خواهد سپرد. من پیش یزدان برای تو نیایش خواهم کرد مگر تندرست نزد من باز آئی و یال و کوپال ترا باز بینم. اما اگر مرگ تو بدست دیو است از سرنوشت گریز نیست و هیچکس درین جهان پایدار نخواهد ماند و آنکه نامش در جهان بلند شد از خطر اندیشه ندارد.»

رستم گفت «من کمر بفرمان توبسته دارم و هرچند بپای خویش در دوزخ خرامیدن و از زندگی سیر ناشده در کام شیر درنده رفتن را بزرگان پیشین درست نشمرده اند من بیاری کردگار طلسم و تن جادوان را میشکنم و تن و جان خود را در راه این فرمان می گذارم و ارژنگ و سنجه و پولاد غندی و بید و دیو سفید هیچیک را زنده نمی گذارم.»

پس رستم ببر بیان را بتن کرد و سلاح برداشت و چون پیل بر رخش برآمد. مادرش رودابه آب از دیده روان کرد که می روی و مرا در غم خود می گذاری. رستم گفت «ای مادر نیکخوی، من آرزوی خود را بر این فرمان نباید بگزینم. بخش من از روزگار چنین شد، تو جان و تن مرا به یزدان بسپار و خرسنید باش.»

***