سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

رخش رستم

رخش رستم

پهلوان نو

افراسیاب با لشکری انبوه از جیحون گذر کرد و بیم در دل بزرگان ایران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشینی نداشت و ایران بی خداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهی از آزادگان روی به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بیم پریشانی سخن درشت گفتند که «کار جهان را آسان گرفتی. از هنگامی که سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدی یک روز بی درد و رنج نبودیم. باز تا زو و گرشاسب برتخت بودند کشور پاسبانی داشت. اکنون آنان نیز رفته اند و سپاه بی سالار است. هنگام آنست که چاره ای بیندیشی.»

زال در پاسخ گفت «ای مهتران، از زمانی که من کمر به جنگ بستم سواری چون من بر زین ننشست و کسی را در برابرم یارای ستیزه نبود. روز و شب برمن در جنگ یکسان بود و جان دشمنان یک آن از آسیب تیغم امان نداشت. اما اکنون دیگر جوان نیستم و سال های دراز که برمن گذشته پشت مرا خم کرده. ولی سپاس خدای را که اگر من پیر شدم شاخ جوانی از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اکنون چون سرو سهی بالیده است. جگر شیر دارد و آماده جنگ آزمائی است. باید اسبی که در خور او باشد برای او بگزینم و داستان ستمکاری افراسیاب و بدهائی که از وی به ایران رسیده است یاد کنم و او را به کین خواهی بفرستم.»

همه بدین سخنان شادمان و امیدوار شدند. 

گزیدن رخش

آنگاه زال پیکی تندرو به هرسو فرستاد و بگرد کردن سپاه پرداخت و آنگاه پیش رستم آمد و گفت «فرزند، هرچند با این جوانی هنوز هنگام رزمجوئی تو نیست و تو هنوز باید در پی بزم و شادی باشی اما کاری دشوار و پر رنج پیش آمده است که به رزم تو نیاز دارد. نمی دانم پاسخ تو چیست؟»

رستم گفت «ای پدر نامدار، گوئی دلیری های مرا فراموش کرده ای. گمان داشتم که کشتن پیل سپید و گشودن دژ کوه سپند را از یاد نبرده باشی. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمائی من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وی گریزان باشم؟»

زال گفت «ای فرزند دلیر، داستان پیل سپید و دژ کوه سپند را از یاد نبرده ام ولی جنگ آزمائی با افراسیاب کاری دیگر است. افراسیاب شاهی زورمند و دلیر و پرخاشجوست. اندیشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمی دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم.»

چنین گفت رستم بدستان سام

که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگ های دراز

نه والا بود پروریدن بناز

اگردشت کین است وگرجنگ سخت

بود یار یزدان و پیروز بخت

هرآنگه که جوشن ببر درکشم

زمانه بر اندیشد از ترکشم

یکی باره باید چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خمّ کمند

یکی گرزخواهم چویک لخت کوه

گرآید به پیشم زتوران گروه

سران شان بکوبم بدان گرز بر

نیاید برم هیچ پرخاشخر

شکسته کنم من بدو پشت پیل

زخون رود رانم چو دریای نیل 

زال ازگفتار رستم شاد شد و گفت «گرزی که در خور توست گرز پدرم سام نریمان است که از گرشاسب پدر نریمان به یادگار مانده است. این همان گرز است که سام نامدار در مازندران با آن کارزار کرد و دیوان آن سامان را برخاک انداخت. اکنون آنرا بتو می سپارم.»

رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت «اکنون مرا اسبی باید که یال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دلیران فرونماند.»

زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وی اسبی بدلخواه بگزیند.

چنین کردند. اما هر اسبی که رستم پیش می کشید و پشتش را با دست می افشرد پشتش از نیروی رستم خم می شد و شکمش به زمین می رسید. تا آنکه مادیانی پیدا شد زورمند و شیر پیکر:

دوگوشش چودوخنجرآبدار

برو یال فربه، میانش نزار

در پش مادیان کره ای بود سیه چشم و تیز تک، میان باریک و خوش گام:

تنش برنگار از کران تا کران

چو برگ گل سرخ بر زعفران

به نیروی پیل و ببالا هیون

به زهره چو شیر که بیستون 

رستم چون چشمش برین کرّه افتاد کمند کیانی را خم داد تا پرتاب کند و کرّه را به بند آورد. پیری که چوپان گله بود گفت «ای دلاور، اسب دیگران را مگیر.» رستم پرسید «این اسب کیست که بر رانش داغ کسی نیست؟» چوپان گفت «خاوند این اسب شناخته نیست و در باره آن همه گونه گفتگوست. نام آن "رخش" است و در خوبی چون آب و در تیزی چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زین شده و چشم بزرگان در پی اوست. اما هربار که مادرش سواری را ببیند که در پی کرّه اوست چون شیر به کارزار درمی آید. راز این برما پوشیده است. اما تو بپرهیز و هشدار 

که این مادیان چون درآید به جنگ

بدرّد دل شیر و چرم پلنگ 

رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و پرتاب کرد و سر کرّه را در بند آورد. مادیان بازگشت و چون پیل دمان بر رستم تاخت تا سر وی را به دندان برکند. رستم چون شیر ژیان غرش کنان با مشت برگردن مادیان کوفت. مادیان لرزان شد و برخاک افتاد و آنگاه برجست و روی پیچید و بسوی گله شتافت. رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست یازید و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم برپشت رخش نیامد، گوئی خود از چنگ و نیروی رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت «اسب من اینست و اکنون کار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و به تاخت درآمد.

سپس از چوپان پرسید «بهای این اسب چیست؟» چوپان گفت «بهای این اسب بر و بوم ایران است. اگر تو رستمی از آن توست و بدان کار ایران را به سامان خواهی آورد.» رستم خندان شد و یزدان را سپاس گفت و دل در پیکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زمانی رخش در تیزگامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در آتش می انداختند.

دل زار زر شد چو خرّم بهار