سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

خانه دوست کجاست؟

خس وخاشاکی که گوشه حیاط ریخته شده را به دیده حقارت نگاه نکنید این لانه ی دو پرستوی عاشق بود که از سحر تا شام با آوای شاد عاشقانه به دنبال آب و دانه بودند وآماده برای پرورش جوجه ها و طوفان روزگار آنها را از هم پاشاند، شاید خانه دوست برای پرندگان بود.

وقتی نشانی سهراب سپهری را خواندم،خوب متوجه نشدم خانه دوست کجاست؟

نشانی :

"خانه دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می‌پرسی

خانه دوست کجاست

صبح زود از خانه بیرون زدم، خیلی وقت بود که به پارک نزدیک خانه نرفته بودم. تعدادی از دوستان و دانش آموزان قدیمم ورزش صبحگاهی می کردند. روی نیمکتی نشستم. بیژن را دیدم دکترای مکانیک و شغل مهمی داشت. یاد اولین روزی که او را در هنرستان دیدم افتادم، پرسید:آقا ما می توانیم مهندس شویم؟ من راز موفقیت سقراط را به شرح زیر بازگو کردم:

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟

 سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم."

صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد.

جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.

جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه می داشت.

مرد جوان آنقدر زیرآب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود راخلاصی بخشد. ‌ همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد.

سقراط از او پرسید "زیرآب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."

سقراط گفت: "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت رامشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛

موفقیت راز دیگری ندارد."

در همان موقع ورزش تمام شد و بیژن، کوروش، حمید، سعید و تعدادی از دوستان به دور نیمکت من حلقه زدند و بعد از احوالپرسی به تجدید خاطرات پرداختند. گفتم سوالی دارم. خانه دوست کجاست؟

همه ساکت شدند و گفتند بازهم امتحان، ما آمادگی نداریم. گفتم شما همه دکتر و مهندس هستید و مسولان شهر، چرا آمادگی ندارید؟

همه دسته جمعی مدرسه را خانه دوست نامیدند.

گفتم پس بیایید مدارس را زیبا و آباد کنیم و بگونه ای برخورد کنیم که دانش آموز با بکار گرفتن آخرین تکنولوژی آموزشی و با بازار کار بهتر، امید عشق به تحصیل بیشتری داشته باشد و با همان اشتیاقی که از مدرسه خارج می شود، صبح به مدرسه بیاید.

همه تصمیم گرفتند گروهی باهم تشگیل دهند و راه حل عملی تهیه و به دست اندر کاران تقدیم کنند.