سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

کی قباد و افراسیاب

کی قباد و افراسیاب

چون کی قباد بر تخت شاهی استوار شد کمر به جنگ افراسیاب بست و سپاهی سهمگین از ایرانیان به پیکار افراسیاب آراست. راست لشکر را به مهراب، شاه کابل، سپرد و چپ سپاه را بگستهم دلاور داد. در دل سپاه قارن رزمجوی و کشواد لشکرشکن جای داشتند.

رستم، پهلوان جوان، در پیش سپاه روان بود و در پس او زال و کی قباد اسب می راندند. درفش کاویان که یادگار پیروزی ایرانیان برضحاک بود پیشاپیش سپاه می رفت.

از آن سو افراسیاب لشکری گران از دلیران تورانی آماده نبرد کرد. راست لشکر را به ویسه و اجناس سپرد و چپ آنرا به گرسیوز و شماساس. خود افراسیاب با گروهی از پهلوانان کینه خواه در دل سپاه جای گرفت.

چون دو لشکر بهم رسیدند بانگ کوس و نای برخاست و اسبان به جنبش درآمدند و جنگجویان درهم آویختند. زمین چون دریا به جوش آمد و آسمان از گرد تیره شد. قارن که هنوز از مرگ برادر پیچان و خروشان بود نعره ای چون شیر برکشید و به میدان تاخت و تیغ در میان تورانیان گذاشت. به هرسو که رو می کرد کشتگان برزمین می ریختند. ناگاه شماساس سردار تورانی را دید. بی درنگ اسب را پیش تاخت و

بیامد دمان تا بر او رسید

سبک تیغ تیز ازمیان برکشید

بزد بر سرش تیغ زهر آبدار

بگفتا منم قارن نامدار

نگون اندر آمد شماساس گرد

بیفتاد برجای و در دم بمرد 

نگونسار شدن افراسیاب به درست رستم

رستم چشم بر قارن دوخته بود. چون شیوه جنگ آزمائی و شمشیرزنی وی را دید نزد پدر رفت و گفت «ای جهان پهلوان، بمن بگو که افراسیاب سالار تورانیان کدام است؟ درفشش را کجا می افرازد و خود چه می پوشد و در کجای لشکر جای می گیرد؟ من برآنم که کمرگاه او را بگیرم و کشان کشان نزد شاهنشاه بیاورم.»

زال گفت «ای فرزند، هشیار باش و اندیشه کن که افراسیاب در جنگ مانند نر اژدهاست. درفش و خفتانش هر دو سپاه است و خود آهنین بر سر و پوششی از آهن زرنگار بر بازو دارد. اما هشدار که افراسیاب مردی دلیر و بیدار بخت است.» رستم گفت «ای پدر، اندیشه مدار که

جهان آفریننده یار منست

دل و تیغ و بازو حصار منست.» 

آنگاه رخش روئین سم را برانگیخت و دمان و خروشان بسوی سپاه توران تاخت. افراسیاب دید گوئی اژدهائی از بند جسته است. در شگفت ماند و پرسید «این کیست که تاکنون ویرا در میان ایرانیان ندیده ام.» گفتند «این رستم فرزند دستان سام است. نمی بینی که گرز سام را بدست دارد.» افراسیاب خروشان به پیش سپاه راند. رستم چون افراسیاب را بچشم آورد گرز را بگردن برآورد و ران بررخش فشرد.

چو افراسیابش بدانگونه دید

بزدچنگ و تیغ ازمیان برکشید

زمانی بکوشید با پور زال

تهمتن برافراخته چنگ و یال 

آنگاه رستم رخش را نزدیک افراسیاب راند و گرز را برزمین انداخت و دست یازید و کمربند افراسیاب را در چنگ گرفت و او را سبک از پشت زین برداشت و بسوی خود کشید. با تلاش افراسیاب دوال کمر تاب نیاورد و از هم گسست و افراسیاب نگونسار برزمین افتاد.

سواران تورانی گرد او را گرفتند و بشتاب او را از میدان بدر بردند. رستم که جز کمربند افراسیاب در دستش نمانده بود پشت دست به دندان گرفت و دریغ خورد که چرا بجای کمربند زیربازوی افراسیاب را نگرفته است.

بی درنگ مژده به کی قباد آوردند که رستم دل سپاه توران را درید و خود را به افراسیاب رساند و با وی درآویخت و او را از زین برداشت و نگونسار برخاک انداخت و درفش تورانیان از دیده ناپدید شد و شاه توران را سواران در میان گرفتند و براسبی تیز تک نشاندند و گریزان از آوردگاه بدر بردند و سپاه آنان بی سالار ماند.

کی قباد چون این مژده را شنید فرمان داد تا لشکرش به یک باره از جای بجنبند. لشکر ایران چون دریا خروشان شد و بر سپاه توران زد:

برآمد خروشیدن دار و گیر

درخشیدن خنجر و زخم تیر

دو لشکر بهم اندر آویختند

تو گفتی بیکدیگر آمیختند

زآسیب شیران پولاد چنگ

دریده دل شیر و چرم پلنگ

زمین کرده بد سرخ رستم به جنگ

یکی گرزه گاو پیکر به چنگ

به هرسو که مرکب برانگیختی

چو برگ خزان سر فرو ریختی

چو شمشیر برگردن افراختی

چو کوه از سواران سر انداختی

زخون دلیران به دشت اندرون

چودریازمین موج زن شدزخون

به روز نبرد آن پل ارجمند

به شمشیروخنجر، به گرز و کمند

بریدودرید و شکست و ببست

یلان راسروسینه و پا و دست 

زال فرو زور فرزند نامبردارخودرا نگاه می کرد واز شادی دل در سینه اش می طپید. هزارو صدو شصت تن از گردان دلیر بدست رستم از پا درآمدند. شکست در سپاه توران افتاد و بازماندگان پریشان و پراکنده رو به گریز نهادند و بسوی رود جیحون راندند. گنج و خواسته آنان همه به چنگ سپاه ایران افتاد. پهلوانان ایران فیروز و شادمان به لشکرگاه خود باز آمدند و به آفرین خوانی کی قباد رفتند.

رستم نیز خشنود وس رفراز نزد کی قباد رسید. کی قباد بر پای جست و دست او را در دست گرفت و کنار خود برتخت نشاند و زال را نیز بر دست دیگر خود جای داد و سپاس بجای آورد. 

آشتی خواستن پشنگ

از آنسوی افراسیاب گریزان تا کنار رود جیحون تاخت. در آنجا هفت روز آرام گرفت. هشتم روز روانه درگاه پدر شد و پشنگ پادشاه توران را گفت «ای پدر نامور، جنگ جستن و پیمان شکستن تو با ایرانیان سزاوار نبود و ازین جنگ نیز سودی بدست نیامد و دودمان فریدون از ایران برنیفتاد. هرگاه که شاهی رفت شاهی دیگر بجای وی باز آمد. اکنون کی قباد به شاهی نشسته است و جنگی نو در انداخته. بدتر آنکه سواری از پشت سام پدید آمده که پدرش دستان وی را رستم نام نهاده. چون نهنگی دژم برما تاخت و لشکر ما را بهم بردرید. چون درفش مرا دید و مرا بازشناخت گرز را برزمین افکند و مرا چنان از سر زین برداشت که گوئی پشه ای را از زین بر می گرفت. سواران جنگی مرا از چنگال وی بدر بردند. تو میدانی که دل و چنگ من در جنگ چگونه است. اما این پیلتن شیردل کارزار را به بازی می گیرد و هنگام کارزار کوه و دریا نزدش یکسان است. گوئی وی را از آهن و سنگ و روی ساخته اند. بیش از هزار کوپال برتارک وی زدند و وی از جای نجنبید. اگر سام دستبردی چون دستبرد رستم داشت یک تن از تورانیان را زنده نمی گذاشت.

«اکنون جز آشتی خواستن چاره نیست که پشت و سالار سپاه تو منم و مرا تاب این پهلوان شیرافگن نیست. بهتر آنست که به آنچه از فریدون بما رسیده خرسند شویم و به یاد آریم که چه مایه مال و خواسته از ترک و سپر زرین و تیغ هندی و اسبان تازی در این جنگ از دست دادیم و چگونه پهلوانانی چون بارمان و گلباد و شماساس که بدست قارن از پای درآمدند و خزروان که به گرز زال کشته شد از لشکر ما به خاک افتادند. بهتر آنست که از گذشته یاد نکنیم و آشتی بجوئیم.»

پشنگ را از این که خرد نزدافراسیاب باز آمده و روانش بسوی داد گرائیده شگفت آمد و بی درنگ نامه ای گرم و آراسته به کی قباد نوشت و وی را درود و آفرین فرستاد و گفت «داد آنست که در آغاز از تور بر ایرج شاه ایران گزند آمد. اما اگر ایرج کشته شد کین او را منوچهر بازخواست و تور و سلم را از میان برداشت. سزاوار آنست که ما کین از دل بشوئیم و دست از جنگ بداریم و برآنچه فریدون میان فرزندان خود بخش کرد خرسند باشیم و جیحون را مرز دو کشور کنیم و از آن نگذریم. ببین که درین جنگ و ستیز زال از جوانی به پیری رسید و خاک تیره از خون پهلوانان دو کشور سرخ شد. درین گیتی هیچیک جاودانی نیستیم، چه بهتر که چند روزی را که درین خاکدانیم به آشتی بسربریم. اکنون اگر شاهنشاه این سخن را بپذیرد و ایرانیان از جیحون نگذرند تورانیان گذشتن از آب را درخواب هم به خود راه نخواهند داد.»

آنگاه پشنگ نامه را مهر کرد و با ارمغان های گرانبها، از تخت های زرین و تاج های گوهرنشان و تیغ های هندی و اسبان تازی و خوبرویان زرین کمر، با فرستاده ای نزد کی قباد فرستاد. 

آشتی پذیرفتن کی قباد

کی قباد چون نامه پشنگ را خواند در پاسخ نوشت که «این کینه از شما آغاز شد و شما بودید که خون ایرج پادشاه ایران را به ستم ریختید. درین روزگار هم نخست افراسیاب بود که از آب گذشت و جنگجوئی پیش گرفت. و باز افراسیاب بود که برادر خود اغریرث دادخواه و خردمند را که دوستدار آشتی و پیمان داری بود به دم تیغ سپرد. با این همه من سر کینه توزی ندارم و چون آشتی خواسته اید می پذیرم.»

چندی نگذشت که آگاهی رسید که سپاه توران راه خویش در پیش گرفت و ازین سوی آب به آن سوی گذر کرد و آتش کین فروخفت و زمان آسودگی رسید.

آنگاه کی قباد به سپاس یاری و دلاوری که از رستم دیده بود سرزمین زابلستان را تا دریای سند به نام وی کرد و فرمان تخت و افسر نیمروز را بر پرند به نام وی نوشت و با گنج و خواسته بسیار به وی سپرد. کابلستان را نیز به مهراب بازگذاشت. آنگاه زال را سپاس بسیار گفت و فرمان داد تا تختی شاهوار از فیروزه رخشان بر پنج پیل نهادند و پارچه زربفت برآن گستردند و آنرا با گنجی از جامه زرین و تاج و کمر یاقوت و پیروزه و خواسته های گرانبهای دیگر با درود و آفرین شاهنشاه نزد زال فرستادند.

کی قباد دیگر سرداران و پهلوانان چون قارن و کشواد و خرّاد و برزین و پولاد را نیز هریک گنج و خلعت شایسته بخشید و درم و دینار بسیار در میان سپاه پخش کرد و هرکس را به شایستگی پایه و مایه داد و خود به فرّ و آئین به پادشاهی نشست.

کی قباد صد سال زیست.