سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

سوشیانت

از کسانی شویم که زندگانی را تازه می سازند ومردم را به سوی راستی وپارسایی رهنمایی می کنند

رستم و کی قباد

رستم و کی قباد

چون رستم آماده پیکار با افراسیاب شد زال لشکری از جنگیان شیردل فراهم آورد و با سپاهی رزمجوی از زابلستان رو به افراسیاب گذاشت. رستم، پهلوان جوان، پیشرو بود و از پس او پهلوانان کهن می آمدند. بانگ طبل و کوس و آواز اسبان و سپاهیان رستاخیز را به یاد می آورد. به افراسیاب خبر رسید که زال با سپاهی دلاور بسوی وی می آید.

دژم شد و بی درنگ سپاه خود را بسوی ری کشید. از آنسو لشکر زابلستان نزدیک می شد تا آنکه میان دو لشکر بیش از دو فرسنگ نماند.

آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت «ای بخردان و کارآزمودگان، ما لشکری انبوه آراسته ایم و در نیکی و رستگاری کوشیده ایم. اما دریغ که تخت شاهنشاهی ایران تهی است و ایران بی سر و سرور و سپاه بی سالار است. از اینرو کار ما بسامان نمی آید. بیاد دارید که پس از کشته شدن نوذر چون "زو" به تخت شاهی نشست چگونه فراخی پدید آمد و جهان آسوده شد؟ اکنون نیز ما نیازمند پادشاهی با فرّه و خردمندیم و آنکه بشاهی درخور است پهلوانی با فرّ و برز و دادگر و خردمند به نام کی قبادست که از فریدون نژاد دارد.» 

رفتن رستم از پی کی قباد

آنگاه زال رو به رستم کرد و گفت «فرزند، باید تازان به البرز کوه بروی. کی قباد در آنجاست. پیام پهلوانان و بزرگان ایران را برسان و بگو که تخت شاهنشاهی تهی است و سپاه جز تو را در خور شاهی ندیدتد. پس به پادشاهی تو همداستان شدند و تاج و تخت را به نام تو آراستند. هنگام آنست که بی درنگ نزد ما آئی و بدستگیری ما بشتابی.»

رستم بی درنگ رهسپار البرز کوه شد. طلایه تورانیان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان گرز گاو سر را بدوش برآورد و در میان دشمنان افتاد. چیزی نگذشت که تورانیان بی تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو به گریز نهادند و خبر به افراسیاب بردند و از رستم نالیدند. افراسیاب در خشم رفت و یکی از پهلوانان بی باک و زیرک خود "قلون" را پیش خواند و گفت «این کار توست که راه را بر ایرانیان ببندی و این پهلوان نو خاسته را از میان برداری. اما هوشیار باش که ایرانیان زیرک و فریب کارند و به ناگاه دستبرد می زنند. هشدار تا فریب نخوری.»

از آن سو رستم پس از آنکه طلایه تورانیان را شکسته و پراکنده کرد رو بسوی البرز کوه گذاشت. در یک میلی کوه به جایگاهی سبز و خرم و با شکوه رسید که در آن تختی آراسته بودند و جوانی فرهمند چون ماه تابنده برآن نشسته بود و گروهی از پهلوانان گرداگرد او به صف ایستاده بودند.

چون رستم را دیدند به گرمی پیش دویدند و برای او شادی خواستند و گفتند «ای پهلوان، چون از این جایگاه می گذری مهمان مائی. نخواهیم گذاشت بی آنکه با ما می بنوشی از اینجا بگذری.» تهمتن گفت «ای سروران، مرا کاری در پیش است که باید بی درنگ به البرز کوه بروم. جای ماندن نیست:

همه مرز ایران پر از دشمن است

بهر دوده ای ماتم و شیون است

سرتخت ایران ابی شهریار

مرا باده خوردن نیاید بکار.» 

گفتند «اکنون که باید بشتاب بسوی البرز بروی بگو تا در جستجوی که هستی تا ما ترا رهنمون باشیم و یاوری کنیم، زیرا ما سواران همان مرز فرخنده ایم.»

رستم گفت «من جویای شاهزاده ای از نژاد فریدون به نام کی قبادم. اگر می توانید مرا به وی رهبری کنید.» جوان فرهمندی که سرور پهلوانان بود چون این را شنید گفت «من نشانی از کی قباد دارم. اگر از اسب فرود آئی و دمی با ما بنشینی و ما را شاد کنی نشان ویرا بتو خواهم سپرد.»

رستم چون نامی از کی قباد شنید بی درنگ از رخش به زیر آمد و به گروه پهلوانان پیوست و لب رود جائی که درختان سایه افکنده بودند درکنار سرور جوان بر تخت زرین نشست. دلیر جوان جامی از باده بدست گرفت و جامی دیگر بدست رستم داد و دست دیگر رستم را در دست گرفت و گفت «تو از من نشان کی قباد را پرسیدی. بگو که این نام را از که آموختی؟»

رستم گفت « من پیام آور گردان و دلیران ایرانم. بزرگان ایران تخت شاهی را بنام کی قباد آراسته اند و پدرم زال زر که سالار دلاوران ایران است مرا گفت که شتابان به البرزکوه بیایم و کی قباد را بیابم و پیام بزرگان ایران را برسانم. اکنون تو اگر می توانی نشان کی قباد را بمن بسپار.»

سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت «ای پهلوان، کی قبادی از نژاد فریدون که میجوئی منم.»

رستم چون چنین شد سر فرو برد و از تخت زرین به زیر آمد و شاه را آفرین خواند

که ای خسرو خسروان جهان

پناه دلیران و پشت مهان

سرتخت ایران بکام تو باد

تن ژنده پیلان بدام تو باد 

آنگاه درود زال زر و پیام بزرگان ایران را به وی بازگفت: کی قباد جام خود را به شادی تهمتن برلب کشید و تهمتن نیز جام خود را بنام کی قباد نوش کرد و نوای شادی برخاست.

آنگاه کی قباد گفت «شب دوشین بخواب دیدم که دو باز سپید خرامان بمن نزدیک شدند و تاجی رخشان چون خورشید بر سر من گذاشتند. از خواب که برخاستم دلم پرامید بود. این بزم را امروز از شادی آن خواب آراستم.» تهمتن گفت«خوابت نشان پیام خداوندی است.

کنون خیز تا سوی ایران شویم

بیاری به نزد دلیران شویم.» 

کی قباد چون آتش از جای برجست و براسب نشست و رستم نیز چون باد بر رخش برآمد و شتابان رو بسوی سپاه ایران نهادند. 

فرجام قلون

قلون آگاه شد که رستم از دامنه البرز می گذرد. باسپاه خود راه را بر وی گرفت. کی قباد به جنگ ایستاد و خواست با قلون درآویزد. تهمتن گفت «ای شهریار، این رزم در خور تو نیست. تا من و رخش و گرز و کوپالم برجائیم کسی را با ما یارای رزمجوئی نیست.» این بگفت و رخش را از جا برکند و در میان طلایه تورانیان افتاد. هرجا گرز او فرود می آمد سواری برخاک می افتاد.

یکایک ربودی سواران ز زین

بسر پنجه و برزدی برزمین

به نیرو بینداختیشان زدست

سروگردن وپشتشان می شکست 

قلون دید رستم دیوی است گریخته از بند که بر جان سپاهیان او افتاده. نیزه خود را برگرفت و چون باد بر رستم تاخت و به زخم نیزه بند جوشن رستم را از هم گشاد. رستم دست بر زد و نیزه را در چنگ گرفت و چون رعد غرّید و نیزه قلون را از دست وی بیرون برد. آنگاه با همان نیزه بر قلون زد و او را از سر زین در ربود. سپس بن نیزه را بر زمین کوفت و قلون چون مرغی که بر بابزن کشند بر نیزه کشیده شد.

طلایه تورانیان خیره ماندند و در هراس افتادند و قلون را بجای گذاشتند و یکباره راه گریز در پیش گرفتند.

تهمتن کی قباد را بشتاب بسوی چمنزاری کشید و چون شب در رسید با هم بسوی زال راندند. یک هفته کی قباد و زال و رستم و دیگر بزرگان به بزم و شادی نشستند. روز هشتم تخت شاهی را به آئین آراستند و تاج شهریاری را بر سر کی قباد نهادند.