دیوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ایران شوریدند. سام نریمان فرمانداری زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود برای پیکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ایران گذاشت.
روزی زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تنی چند از دلیران و گروهی از سپاهیان روی بدشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه ای و دامن کوهساری درنگ می کرد و خواننده و نوازنده می خواست و بزم می آراست و با یاران باده می نوشید، تا آنکه بسرزمین کابل رسید.
امیر کابل مردی دلیر و خردمند بنام "مهراب" بود که باجگزار سام نریمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازی می رسید که چندی بر ایرانیان چیره شد و بیداد بسیار کرد و سرانجام بدست فریدون برافتاد. مهراب چون شنید که فرزند سام نریمان بسرزمین کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هدیه های گرانبها نزد زال آمد.
زال او را گرم پذیرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب بشادی برخوان نشست.
مهراب بر زال نظر کرد. جوانی بلند بالا و برومند و دلاور دید سرخ روی و سیاه چشم و سپیدموی که هیبت بیل و زهره شیر داشت. در او خیره ماند و براو آفرین خواند و با خود گفت آنکس که چنین فرزندی دارد گوئی همه جهان از آن اوست.
چون مهراب از خوان برخاست، زال بروبال و قامت و بالائی چون شیر نر دید. به یاران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زیبنده تر و خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردی باشد.»
هنگام بزم یکی از دلیران از دختر مهراب یاد کرد و گفت:
پس پرده او یکی دختر است
کهرویش زخورشید روشن تر است
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
اگر ماه جوئی همه روی اوست
وگرمشک بوئی همه موی اوست
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
چون زال وصف دختر مهراب را شنید مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در اندیشه او بود و خواب بردیدگانش گذر نکرد.
یک روز چون مهراب به خیمه زال آمد زال او را گرم پذیرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشی در دل داری از من بخواه. مهراب گفت «ای نامدار، مرا تنها یک آرزوست و آن اینکه بزرگی و بنده نوازی کنی و به خانه ما قدم گذاری و روزی مهمان ما باشی و ما را سربلند سازی.»
زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود اندیشه ای کرد و گفت «ای دلیر، جز این هرچه می خواستی دریغ نبود. اما پدرم سام نریمان و منوچهر شاهنشاه ایران همداستان نخواهند بود که من در سرای کسی از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشینم.»
مهراب غمگین شد وزال را ستایش گفت و راه خویش گرفت. اما زال را خیال دختر مهراب از سر بدر نمی رفت.
پس از آنکه مهراب از خیمه گاه زال بازگشت نزد همسرش «سیندخت» و دخترش «رودابه» رفت و بدیدار آنان شاد شد. سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد که «او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی؟ در خور تخت شاهی هست و با آدمیان خو گرفته و آئین دلیران می داند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود؟»
مهراب به ستایش زال زبان گشود که «دلیری خردمند و بخشنده است و درجنگ آوری و رزمجوئی او را همتا نیست:
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوان سال وبیداروبختش جوان
بهکیناندرونچوننهنگ بلاست
بهزیناندرونتیزچنگاژدهاست
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش بهکردار دریای نیل
چو برگاه باشد زرافشان بود
چودرجنگ باشد سرافشان بود
تنها موی سر و رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده اوست و او را چهره ای مهرانگیز می بخشد.» رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را آرزومند شد.
رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در میان گذاشت که «من شب و روز در اندیشه زال و بدیدار او تشنه ام و از دوری او خواب و آرام ندارم. باید چاره ای کنید و مرا به دیدار زال شادمان سازید.»
ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئی تو کسی نیست و جهان فریفته تواند؛ چگونه است که تو فریفته مردی سپید موی شده ای و بزرگان و نامورانی را که خواستار تواند فرو گذاشته ای؟»
رودابه برایشان بانگ زد که سخن بیهوده می گوئید و اندیشه خطا دارید. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا بچه کار میآید؟ من فریفته هنرمندی و دلاوری زال شده ام، مرا با روی و موی او کاری نیست. با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهائی ندارند.
جز او هرگز اندر دل من مباد
جز از وی برمن میارید یاد
براومهربانم نه بر روی و موی
بسوی هنرگشتمشمهرجوی.»
ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یک آواز گفتند «ای ماهرو، ما همه در فرمان توایم. صد هزار چون ما فدای یک موی تو باد. بگو تا چه باید کرد. اگر باید جادوگری بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم کرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون تو خداوندگاری دریغ نیست.»
آنگاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه دلربا به تن کردند و به جانب لشکرگاه زال روان شدند. ماه فروردین بود و دست به سبزه و گل آراسته. ندیمان به کنار رودی رسیدند که زال برطرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسیدند دیده پهلوان برآنها افتاد. پرسید« این گل پرستان کیستند؟» گفتند «اینان ندیمان دختر مهراب اند که هر روز برای گل چیدن به کنار رود می آیند.»
زال را شوری در سر پدید آمد و قرار از کفش بیرون رفت. تیر و کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده به کنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می گشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود.
در این هنگام مرغی برآب نشست. زال تیر در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد. مرغ از آب برخاست و به طرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و مرغ بی جان نزدیک ندیمان بر زمین افتاد. زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد. ندیمان چون بنده زال بدیشان رسید پرسش گرفتند که «این تیرافگن کیست که ما به برزوبالای او هرگز کسی ندیده ایم؟» جوان گفت «آرام، که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی تر ندیده است.»
بزرگ ندیمان خنده زد که «چنین نیست. مهراب دختری دارد که در خوبروئی از ماه و خورشید برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت «این دو آزاده در خور یکدیگرند، که یکی پهلوان جهان است و آن دیگر خبروی زمان.
سزاباشدو سخت در خور بود
که رودابه با زال همسر بود.»
جوان شاد شد و گفت «از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید همپیمان شوند.» مرغ را برداشت و نزد زال باز آمد و آنچه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت.
زال خرّم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه جویا شد و از چهره و قامت و خوی و خرد او پرسش کرد. از وصف ایشان مهر رودابه در دل زال استوار تر شد. ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند «ما با بانو خویش سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم کرد. پهلوان باید شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و دیده بدیدار ماهرو روشن کند.»
ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی به کاخی آراسته درآمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت.
چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستایش کرد. زال خورشیدی تابان بربام دید و دلش از شادی طپید. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.
رودابه گسیوان را فرو ریخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و به بام برآید. زال برگیسوان رودابه بوسه داد و گفت «مباد که من زلف مشک بوی ترا کمند کنم.» آنگاه کمندی از خادم خود گرفت و بر کنگره ایوان انداخت و چابک به بام برآمد و رودابه را در برگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار توام و جز تو کسی را به همسری نمی خواهم. اما چکنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسی را به همسری بخواهم.»
رودابه غمگین شد و آب از دیده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بیداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تود دادم. بسیار نامداران و گردنکشان خواستار منند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئی نمی خواهم.» زال دیده مهرپرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت. سرانجام گفت «ای دلارام، تو غم مدار که من پیش یزدان نیایش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کین بشوید و بر تو مهربان کند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»
رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر کسی جز او نسپارد. دو آزاد هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود باز رفت.
زال همواره در اندیشه رودابه بود و آنی از خیال او غافل نمی شد. می دانست که پدرش سام و شاهنشاه ایران منوچهر با همسری او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.
چون روز دیگر شد در اندیشه چاره ای کس فرستاد و مؤبدان و دانایان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در میان گذاشت و گفت «دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئین آدمیان کرد تا از آنان فرزندان پدید آیند و جهان آباد و برقرار بماند. دریغ است که نژاد سام نریمان و زال زر را فرزندی نباشد و شیوه پهلوانی و دلاوری پایدار نماند. اکنون رای من این است که رودابه دختر مهراب را به زنی بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروی تر و آزاده تر نمی شناسم. شما در این باره چه می گوئید.»
موبدان خاموش ماندند و سر به زیر افکندند. چه می دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر این همسری همداستان نخواهند شد.
زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «میدانم که مرا در خاطر به این اندیشه نکوهش می کنید، اما من رودابه را چنان نیکو یافته ام که از او جدا نمی توانم زیست و بی او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. باید راهی بجوئید ومرا در این مقصود یاری کنید. اگر چنین کردید بشما چندان نیکی خواهم کرد که هیچ مهتری با کهتران خود نکرده باشد.»
موبدان و دانایان که زال را در مهر رودابه چنان استوار دیدند گفتند «ای نامدار، ما همه در فرمان توایم و جز کام و آرام تو نمی خواهیم. از همسر خواستن ننگ نیست و مهراب هرچند در بزرگی با تو همپایه نیست اما نامدار و دلیر است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بیدادگر بود و بر ایرانیان ستم بسیار روا داشت اما شاهی توانا و پردستگاه بود. چاره آنست که نامه ای به سام نریمان بنویسی و آنچه در دل داری با وی بگوئی و او را با اندیشه خود همراه کنی. اگر سام همداستان باشد منوچهر از رای او سرباز نخواهد زد.»
زال به سام نامه نوشت که «ای نامور، آفرین خدای برتو باد. آنچه برمن گذشته است می دانی و از ستم هائی که کشیدهام آگاهی: وقتی از مادر زادم بی کس و بی یار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب دیدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آنگاه که تو در خز و پرنیان آسایش داشتی من در کوه و کمر در پی روزی بودم. باری فرمان یزدان بود و از آن چاره نبود.
سرانجام به من باز آمدی و مرا در دامن مهر خود گرفتی. اکنون مرا آرزوئی پیش آمده که چاره آن بدست تو است. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از اندیشه او آرام ندارم. دختری آزاد و نیکومنش و خوب چهره است. حور بدین زیبائی و دلآرائی نیست. می خواهم او را چنانکه کیش و آئین ماست به همسری بگزینم. رای پدر نامدار چیست؟ به یاد داری که وقتی مرا از کوه باز آوردی در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پیمان کردی که هیچ آرزوئی را از من دریغ نداری؟ اکنون آرزوی من اینست و نیک میدانی که پیمان شکستن، آئین مردان نیست.»
سام چون نامه زال را دید و آرزوی فرزند را دانست سرد شد و خیره ماند. چگونه می توانست بر پیوندی میان خاندان خود که از فریدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟ دلش از آرزوی زال پراندیشه شد و با خود گفت «سرانجام زال گوهر خود را پدید آورد. کسی را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنین است.»
غمین از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پراندیشه بود که «اگر فرزند را باز دارم پیمان شکسته ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه می توان درهم آمیخت؟ از این مرغ پرورده و آن دیوزاده چگونه فرزندی پدید خواهد آمد و شاهی زابلستان بدست که خواهد افتاد؟»
آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانایان و اخترشناسان را پیش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در میان گذاشت و گفت «چگونه می توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و میان خاندان فریدون و ضحاک پیوند انداخت؟ در ستارگان بنگرید و طالع فرزندم زال را باز نمائید و ببینید دست تقدیر برخاندان ما چه نوشته است.»
اخترشناسان روزی دراز در این کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پیش آمدند و مژده آوردند که پیوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبر تیغ خود خواهد کرد و شاهنشاه را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پی بداندیشان را از خاک ایران خواهد برید و سر تورانیان را ببند خواهد آورد. دشمنان ایرانشهر را کیفر خواهد داد و نام پهلوانان درجهان به او بلند آوازه خواهد شد:
بدو باشد ایرانیان را امید
از او پهلوان را خرام و نوید
خنک پادشاهی بهنگام اوی
زمانه بشاهی برد نام اوی
چهروموچههندوچهایرانزمین
نویسند همه نام او برنگین
سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دینار داد و فرستاده زال را پیش خواند و گفت «به فرزند شیرافکنم بگوی که هرچند چنین آرزوئی از تو چشم نداشتم، لیک چون با تو پیمان کرده ام که هیچ خواهشی را از تو دریغ نگویم به خشنودی تو خشنودم. اما باید از شهریار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهریار خواهم شتافت تا رای او را باز جویم.»
میان زال و رودابه زنی زیرک و سخنگوی واسطه بود که پیام آن دو را بیکدیگر میرساند. وقتی فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضای پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به این مژده زن چاره گر را گرامی داشت و گوهر و جامه گرانبها بخشید، انگشتری گرانبها نیز به وی داد تا با پیام و درود به زال برساند.
زن چاره گر وقتی از ایوان رودابه بیرون می رفت چشم سیندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کیستی و اینجا چه می کنی؟
زن بیمناک شد و گفت «من زنی بی آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران برای فروش می برم. دختر شاه کابل پیرایه ای گرانبها خواسته بود. نزد وی بردم و اکنون باز می گردم.» سیندخت گفت «بهائی که رودابه به تو داده است کجاست؟» زن درماند و گفت «بها را فردا خواهد داد.» سیندخت بدگمانیش نیرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بدید و بشناخت و برآشفت و زن را برو در افکند و سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت «ای فرزند، این چه شیوه است که پیش گرفته ای؟ همه عمر بر تو مهر ورزیدم و هر آرزو که داشتی برآوردم و تو راز از من نهان می کنی؟ این زن کیست و به چه مقصود نزد تو می آید؟ انگشتر برای کدام مرد فرستاده ای؟ تو از نژاد شاهانی و از تو زیباتر و خوب روتر نیست، چرا در اندیشه نام خود نیستی و مادر را چنین به غم می نشانی؟»
رودابه سر به زیر افکند و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت «ای گرانمایه مادر، پای بند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فریفته دلیری و بزرگی او شدم و بی او آرام ندارم. با یکدیگر نشستیم و پیمان بستیم اما سخن جز یه داد و آئین نگفتیم. زال مرا به همسری خواست و فرستاده ای نزد سام گسیل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. این زن مژده این شادمانی را آورده بود و انگشتر را به شکرانه این مژده برای زال می فرستادم.»
سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت «فرزند، این کار کاری خرد نیست. زال دلیری نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ایران است و از خاندان نریمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وی دل داده ای بر تو گناهی نیست. اما شاه ایران اگر این راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک یکسان خواهد کرد، چه میان خاندان فریدون و ضحاک کینه دیرین است. بهتر است از این اندیشه درگذری و برآنچه شدنی نیست دل خوش نکنی.»
آنگاه سیندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده بدارد و خود پس از تیمار رودابه آزرده و گریان به بستر رفت.
شب که مهراب به کاخ خویش آمد سیندخت را غمناک و آشفته دید. گفت «چه روی داده که ترا چنین آشفته می بینم؟»
سیندخت گفت «دلم از اندیشه روزگار پرخون است. از این کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ماچه خواهد ماند؟ نهالی به شوق کاشتیم و به مهر پروردیم و به پای آن رنج فراوان بردیم تا به بار آمد و سایه گستر شد. هنوز دمی در سایه اش نیارمیده ایم که به خاک می آید و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و امید چیزی نمی ماند. ازین اندیشه خاطرم پر اندوه است. می بینم که هیچ چیز پایدار نیست و نمی دانم انجام کار ما چیست.»
مهراب از این سخنان درشگفتی شد و گفت «آری، شیوه روزگار اینست. پیش از ما نیز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همین راه رفتند. جهان سرای پایدار نیست. یکی می آید و دیگری می گذرد. با تقدیر پیکار نمی توان کرد. اما این سخن تازه ینست. از دیرباز چنین بوده است. چه شده که امشب در این اندیشه افتاده ای؟»
سیندخت سر به زیر افکند و اشک از دیده فرو ریخت و گفت «به اشاره سخن گفتم مگر راز را برتو نگشایم. اما چگونه می توانم رازی از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشیده و رودابه بی روی زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودی نکرد. همه سخن از مهر زال می گوید.»
مهراب ناگهان به پای خاست و دست بر شمشیر کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نمی شناسد و نهانی با کسان هم پیمان می شود و آبروی خاندان ما را برباد می دهد. هم اکنون خون او را برخاک خواهم ریخت.» سیندخت بر دامنش آویخت که «اندکی به پای و سخن بشنو آنگاه هرچه می خواهی بکن، اما خون بی گناهی را برخاک مریز.»
مهراب او را بسوئی افگند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پیوند بیگانگان دل نبندد و ما را چنین گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختری از خاندان ضحاک دل بسته یک نفر در این بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»
سیندخت به شتاب گفت «بیم مدار که سام از این راز آگاهی یافته است و برای چاره کار روی به دربار منوچهر گداشته.»
مهراب خیره ماند و سپس گفت «ای زن ، سخن درست بگو و چیزی پنهان مکن. چگونه می توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براین آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمی توان یافت. اما چگونه می توان از خشم شاهنشاه ایمن بود؟»
سیندخت گفت «ای شوی نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام. آری، این راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نیز همداستان شود. مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نخواست؟»
اما مهراب خشمگین بود و آرام نمی شد. گفت بگوی تا رودابه نزد من آید.»
سیندخت بیمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پیمان کن که او را گزند نخواهی زد و تندرست به من بازخواهی داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزیر پذیرفت.
سیندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستی بیم ندارم و بر مهر زال استوارم. » آنگاه دلیر پیش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنید دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان به ایوان خود باز آمد.
خبر به منوچهر رسید که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود اندیشید که «سالیان دراز فریدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکیان کوشیده اند. اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد از فرجام آن چگونه می توان ایمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گراید و هوای شهریاری در سرش افتد و مدعی تاج و تخت شود و کشور را پرآشوب کند. بهتر آنست که در چاره این کار بکوشم و زال را از چنین پیوندی باز دارم.»
در این هنگام سام از جنگ با دیوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم دیدار منوچهر باز می گشت. منوچهر قرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهی با شکوه به پیشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وفتی سام فرود آمد منوچهر او را گرامی داشت و نزد خود برتخت نشاند و از رنج راه و پیروزی های وی در دیلمان و مازندران پرسید. سام داستان جنگ ها و چیرگی های خود و شکست و پریشانی دشمنان و کشته شدن کرکوی از خاندان ضحاک را همه باز گفت. منوچهر او را بسیار به نواخت و به دلاوری و هنرمندی ستایش کرد.
سام می خواست سخن از زال و رودابه در میان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئی بخواهد که منوچهر پیشدستی کرد و گفت «اکنون که دشمنان ایران را در مازندران و گرگان پست کردی و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختی هنگام آنست که لشکر به کابل و هندوستان بری و مهراب را نیز که از خاندان ضحاک مانده است از میان برداری و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوری و خاطر ما را از این رهگذر آسوده سازی.»
سخن در گلوی سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمین بوسید و گفت «اکنون که رای شاه جهاندار براین است چنین می کنم. آنگاه با سپاهی گران روی به سیستان گذاشت.»
در کابل از آهنگ شاه خبر یافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نومیدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت. شکوه پیش زال بردند که این چه بیداد است؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره ای دژم و دلی پراندیشه از کابل بسوی لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد. زال با دلی پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام یل آفرین خواند و گفت «ای پهلوان بیدار دل همواره پاینده باشی. در همه ایرانشهر از جوانمردی و دلیری تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد می یابند و من از تو بیداد. من مردی مرغ پرورده و رنج دیده ام. با کس بد نکرده ام و برکس بد نمی خواهم. گناهم تنها آنست که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی و به کوه انداختی. بر رنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با جهان آفرین به ستیز برخاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. یزدان پاک در کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسی به برز و به یال و به جنگ آوری و سرافرازی با من برابر نیست. پیوسته فرمان ترا نگاهداشتم و در خدمت کوشیدم. از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فرّ و شکوه بزرگی دارد.
باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزوئی از من باز نداری؟ اکنون که آرزوئی خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پیکار آمدی؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا ویران کنی؟ همین گونه داد مرا می دهی و پیمان نگاه می داری؟ من اینک بنده فرمان توام و اگر خشم گیری تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با ارّه بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند. با من هرچه خواهی بکن اما با آزار کابلیان همداستان نیستم. تا من زنده ام به مهراب گزندی نخواهد رسید. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن.»
سام در اندیشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که «ای فرزند دلیر، سخن درست می گوئی با تو آئین مهر بجا نیاوردم و به راه بیداد رفتم. پیمان کردم که هر آرزو که خواستی برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگین مباش و گره از ابروان بگشای تا در کار تو چاره ای بیندیشم، مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم.»
آنگاه سام نویسنده را پیش خواند و فرمود تا نامه ای به شاهنشاه نوشتند که «شهریارا، صدو بیست سال است که بنده وار در خدمت ایستاده ام. در این سالیان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ایرانشهر را هرجا یافتم به گرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلوانی چون من، عنان پیچ و گردافکن و شیردل، روزگار به یاد نداشت. دیوان مازندران را که از فرمان شهریار پیچیدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم.
اگر من در فرمان نبودم اژدهائی را که از کشف رود برآمد که چاره می کرد؟ دل جهانی از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسیبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از هوا به چنگ می گرفت. چه بسیار از چارپایان و مردمان را درکام برد. به بخت شهریار گرزبر گرفتم و به پیکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار دید و مرا بدرود کرد. نزدیک اژدها که رفتم گوئی دریائی از آتش در کنار داشتم. چون مرا دید چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ریخته و بر راه افتاده بود. به یاری یزدان بیم بدل راه ندادم. تیر خدنگی که از الماس پیکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و یک سوی زبانش را به کام دوختم. تیر دیگر در کمان گذاشتم و برکام او زدم و سوی دیگر زبان را نیز به کام وی دوختم. برخود پیچید و نالان شد. تیر سوم را برگلویش فرو بردم. خون از جگرش جوشید و به خود پیچید و نزدیک آمد.گرز گاوسر را برکشیدم و اسب پیلتن را از جای برانگیختم و به نیروی یزدان و بخت شهریار چنان بر سرش کوفتم که گوئی کوه بر وی فرود آمد. سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود برخاست. جهانی برمن آفرین گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند.
چون باز آمدم جوشن برتنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهر اژدها زیان می دیدم. از دلاوری های دیگر که در شهرها نمودم نمی گویم. خود میدانی با دشمنان تو در مازندران و دیلمان چه کردم و به روزگار نا سپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پای نهاد دل نره شیران گسسته شد و هرجا تیغ آختم سر دشمنان برخاک ریخت.
در این سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزار بود. هرگز از زادبوم خود یاد نکردم و همه جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جز شادی وی نجستم.
اکنون ای شهریار بر سرم گرد پیری نشسته و قامت افراخته ام دوتائی گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هوای او پیر شدم. اکنون نوبت فرزندم زال لست. جهان پهلوانی را به وی سپردم تا آنچه من کردم از این پس او کند و دل شهریار را به هنرمندی و دلاوری و دشمن کشی شاد سازد، که دلیر و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است.
زال را آرزوئی است. به خدمت می آید تا زمین ببوسد و به دیدار شاهنشاه شادان شود و آرزوی خویش را بخواهد. شهریار از پیمان من با زال آگاه است. در میان گروه پیمان کردم که هر آرزو که داشت برآورم. چون به فرمان شاهنشاه آهنگ کابل نمودم پریشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دو نیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید. شاهنشاه با وی آن کند که از بزرگواران در خور است. مرا حاجت گفتار نیست. شهریار نخواهد که بندگان درگاهش پیمان بشکنند و پیمانداران را بیازارند، که مرا در جهان همین یک فرزند است و جز وی یار و غمگساری ندارم. شاه ایران پاینبده باد.»
از آن سوی مهراب که از کار سام و سپاهش آگاه شد بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که رای بیهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید. اکنون منوچهر سپاه به ویران ساختن کابل فرستاده است. کیست که در برابر سام پایداری کند؟ همه تباه شدیم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرونشیند و از ویران ساختن کابل باز ایستد و جان و مال مردم از خطر تباهی برهد.»
سیندخت زنی بیدار دل و نیک تدبیر بود. دست در دامان مهراب زد که یک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهی ما را بکش. اکنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیش کش های گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل او را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.»
مهراب گفت «جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهائی نیست. کلید گنج را بردار و هرچه می خواهی بکن.» سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا بازگشتن او برجان رودابه گزندی نرساند و خود با گنج و خواسته وزر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر یر از مشک و کافور و یاقوت و پیروزه و صد اشتر سرخ موی و صد اشتر راهوار و تاجی پرگوهرشاهوار و تختی از زر ناب و بسیاری هدیه های گرانبهای دیگر رهسار درگاه سام شد.
به سام آگهی دادند که فرستاده ای با گنج و خواسته فراوان از کابل رسیده است. سام بار داد و سیندخت بسرا پرده درآمد و زمین بوسید و گفت «از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آورده ام. سام نظر کرد و دید تا دو میل غلامان و اسبان و شتران و پیلان و گنج و خواسته مهراب است. فرو ماند که تا چه کند. اگر هدیه از مهراب بپذیرد منوچهر خشمگین خواهد شد که او را به گرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می پذیرد. اگر نپذیرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را به یاد وی خواهد آورد.
عاقبت سر برآورد و گفت «اسبان و غلامان» و این هدیه و خواسته همه را به گنجور زال زر بسپارید. سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد که «ای پهلوان، درجهان کسی را با تو یارای پایداری نیست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهانی رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ایشان کرده ای؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تواند و به شادی تو زنده اند و خاک پایت را بردیده می سایند. از خداوندی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفرید اندیشه کن و خون بی گناهان را برخاک مریز.»
سام از سخندانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید «چگونه است که مهراب با این همه مردان و دلیران زنی را نزد او فرستاده است؟» گفت «ای زن، آنچه می پرسم به راستی پاسخ بده. تو کیستی و با مهراب چه نسبت داری؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و دیدار به چه پایه است و زال چگونه بر وی دل بسته است؟.»
سیندخت گفت «ای نامور، مرا به جان زینهار بده تا آنچه خواستی آشکارا بگویم.» سام او را زینهار داد. آنگاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که «جهان پهلوانا، من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستایشگر و آفرین گوی توایم و دل به مهر تو آگنده داریم. اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هوای تو چیست. اگر ما گنهکار و بدگوهریم و درخور پیوند شاهان نیستیم من اینک مستمند نزد تو ایستاده ام. اگر کشتنی ام بکش و اگر در خور زنجیرم در بند کن. اما بیگناهان کابل را میازار و روز آنان را تیره مکن و برجان خود گناه مخر.»
سام دید بر کرد. شیرزتی دید بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.. گفت «ای گرانمایه زن، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشته ام و در خواسته ام تا کام ما را برآورد. اکنون نیز در چاره این کار خواهم کوشید. شما نگرانی به دل راه مدهید. اما این رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده. او را به من نیز بنما تا بدانم به دیدار و بالا چگونه است.»
سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت «پهلوان بزرگی کند و با یاران و سپاهیان به خانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نیز به دیدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آید همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد یافت.
سام خندید و گفت «غم مدار که این کام تو نیز برآورده خواهد شد. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو میهمان خواهیم آمد.»
سیندخت خرم و شگفته با نوید نزد مهراب بازگشت.
از آن سوی، چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تیز برگرفت و شتابان براسب نشست و بدرگا منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهی رسید گروهی از بزرگان درگاه و پهلوانان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فرّ و شکوه بسیار به بارگاهش آوردند. زال زمین ببوسید و بر شاهنشاه آفرین خواند و نامه سام را به وی سپرد.
منوچهر او را گرامی داشت و گرم بپرسید و فرمود تا رویش را از خاک راه ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوی زال آگاه شد خندید و گفت «ای دلاور، رنج ما را افزون کردی و آرزوی دشوار خواستی. اما هرچند به آرزوی تو خشنود نیستم از آنچه سام پیر بخواهد دریغ نیست. تو یک چند نزد ما بپای تا در کار تو با موبدان و دانایان رای زنیم و کام ترا برآوریم.» آنگاه خوان گستردند و بزمی شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه می برگرفتند و به شادی نشستند.
روز دیگر منوچهر فرمان داد تا دانایان و اخترشناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وی را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در این کار بسر بردند. سرانجام خرّم و شادمان باز آمدند که از اختران پیداست که فرجام این پیوند خشنودی شهریار است. از این دو فرزندی خواهد آمد که دل شیر و نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بیخ بر خواهد کند.
یکی برز بالا بود زورمند
هه شیر گیرد بخّم کمند
عقاب از بر ترک او نگذرد
سران ومهان رابکس نشمرد
برآتش یکی گور بریان کند
هوا رابه شمشیر گریان کند
کمر بسته شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود
منوچهر از شادی شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آیند و زال را در هوش و دانائی و فرهنگ بیازمایند.
چون موبدان آماده شدند شاهنشاه برای آزمودن زال بار داد و زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش های ایشان را پاسخ گوید و خردمندی خود را آشکار کند. یکی از موبدان پرسید«دوازده درخت شاداب دیدم که هریک سی شاخه داشت. راز آن چیست؟»
موبد دیگر گفت «دو اسب تیز تک دیدم، یکی چون برف سپید و دیگری چون قیر سیاه. هریک از پی دیگری می تاخت اما هیچیک بدیگری نمی رسید. راز آن چیست؟»
دیگری گفت «مرغزاری سر سبز و خرّم دیدم که مردی با داسی تیز در آن می آمد و تر و خشکش را با هم درو می کرد و زاری و لابه در او کارگر نمی افتاد. راز آن چیست؟»
موبد دیگر گفت «دو سرو بلند دیدم که از دریا سر کشیده بودند و برآنها مرغی آشیانه داشت. روز بر یکی می نشست و شام بر دیگری. چون بر سروی می نشست آن سرو شگفته می شد و چون برمی خاست آن سرو پژمرده می شد و خشک و بی برگ می ماند.»
دیگری گفت «شهرستانی آباد و آراسته دیدم که در کنارش خارستانی بود. مردمان از آن شهرستان یاد نمی کردند و در خارستان منزل می گزیدند. ناگاه فریادی برمی خاست و مردمان نیازمند آن شهرستان می شدند. اکنون ما را بگوی تا راز این سخنان چیست؟»
زال زمانی در اندیشه فرو رفت و سپس سربرآورد و چنین گفت: « آن دوازده درخت که هریک سی شاخ دارد دوازده ماه است که هریک سی روز دارد و گردش زمان برآنهاست. آن دو اسب تیزپای سیاه و سپید شب و روزاند که در پی هم می تازند و هرگز بهم نمی رسند. دو سرو شاداب که مرغی برآنها آشیان دارد نشانی از خورشید و دو نیمه سال است. در نیمی از سال، یعنی در بهار و تابستان، جهان خرّمی و سرسبزی دارد. در این نیمه مرغ خورشید شش مرحله از راه خود را می پیماید. در نیمه دیگر جهان رو به سردی و خشکی دارد و پائیز و زمستان است و مرغ خورشید شش مرحله دیگر راه را می پیماید. مردی که به مرغزار در می آید و با داس تر و خشک را بی تفاوت درو می کند دست اجل است که لابه و زاری ما را در وی اثر نیست وچون زمان کسی برسد بر وی نمی بخشاید و پیر و جوان و توانگر و دریوش را از این جهان بر می کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سرای جاوید است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در این جهانیم از سرای دیگر یاد نمی آریم و به خار و خس دنیا دلخوشیم، اما چون هنگامه مرگ برخیزد و داس اجل به گردش درآید ما را یاد جهان دیگر در سر می آید و دریغ می خوریم که چرا از نخست در اندیشه سرای جاوید نبوده ایم.»
چون زال سخن به پایان آورد موبدان برخردمندی و سخن دانی او آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار او شادان شد.
روز دیگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور بازگشتن بگیرد، چه از دوری رودابه بی تاب بود. منوچهر خندید و گفت «یک امروز نیز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستیم.»
آنگاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا درآوردند و گردان و دلیران و پهلوانان با تیر و کمان و سپر و شمشیر و نیزه و ژوبین به میدان درآمدند تا هریک هنرمندی و دلیری خویش را آشکار کنند.
زال نیز تیر و کمان برداشت و سلاح برآراست و بر اسب نشست و به میدان درآمد. در میانه میدان درختی بسیار کهنسال بود. زال خدنگی در کمان گذاشت و اسب برانگیخت و تیر از شست رها کرد. تیر بر تنه درخت کهنسال فرود آمد و از سوی دیگر بیرون رفت. فریاد آفرین از هرسو برخاست.
آنگاه زال تیر و کمان فرو گذاشت و ژوبین برداشت و بر سپرداران حمله برد و به یک ضربت سپرها را از هم شکافت.
منوچهر از نیروی بازوی زال درشگفتی شد. برای آنکه او را بهتر بیازماید فرمان داد تا نیزه داران عنان به جانب او پیچیدند. زال به یک حمله جمع آنان را پریشان کرد. سپس به پهلوانی که از میان ایشان دلیرتر و زورمندتر بود رو کرد و تیز اسب تاخت و چون به وی رسید جنگ درکمرگاهش زد و او را چابک از اسب برداشت تا برزمین بکوبد که غریو ستایش از گردن کشان و تماشاگران برخاست. شاهنشاه براو آفرین خواند و وی را خلعت داد و زر و گوهر بخشید.
آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام یل نامه نوشتند که «پیک تو رسید و برآرزوی جهان پهلوان آگاه شدیم. فرزند دلاور را نیز آزمودیم. خردمند و دلیر و پر هنر است. آرزویش را برآوردیم و او را شادمان نزد پدر فرستادیم. دست بدی از دلیران دور باد و همواره شاد و کامروا باشید.»
زال از شادمانی سر از پا نمی شناخت. شتابان پیکی تیزرو برگزید و نزد پدر پیام فرستاد که «بدرود باش که شاهنشاه کام ما را برآورد.» سام از خرّمی شگفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پیشواز زال رفت. دو نامدار یکدیگر را گرم در برگرفتند. آنگاه زال زمین خدمت بوسید و پدر را ستایش کرد و بر رای نیکش آفرین خواند.
سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادی شاهنشاه می گرفتند و پیام به مهراب و سیندخت فرستادند که «زال با فرمان پادشاه بازگشت و نوید پیوند آورد. اینک چنانکه پیمان کردم با سپاه و دستگاه به کاخ شما مهمان می آئیم.»
مهراب را گل رخسار شگفته شد. سیندخت را پیش خواند و نوازش کرد و گفت «رای تو نیکو بود وکارها به سامان آمد. با خاندانی بزرگ و نامدار پیوند ساختیم و سرافرازی یافتیم. اکنون در گنج و خواسته را بگشای و گوهر بیفشان و جایگاه بیارای و تختی در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذیرائی شاه زابلستان باشیم.»
چیزی نگذشت که سام دلیر با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرا رسیدند. سام چون دیده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتی آراسته دید و در خوبی و زیبائیش فرو ماند و فرزند را آفرین گفت.
سی روز همه بزم و شادی بود و کسی را از طرب خواب بردیده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سیستان کرد و به شادی بازگشت.
زال یک هفته دیگر در کاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سیندخت و بزرگانو دلیران به زابل بازگشت. شهر را آئین بستند و سام جشنی بزرگ برپا کرد و به سپاس پیوند دو فرزند زر و گوهر برافساند. سپس زال را برتخت شاهی زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافراخت و آهنگ مازندران کرد.