هنگامی که ایرج بدست برادرانش سلم و تور کشته شد، همسر او «ماه آفرید» از وی بار داشت. فریدون، شاهنشاه ایران، چون آگاه شد شادی کرد و ماه آفرید را گرامی شمرد. از ماه آفرید دختری خوبچهره زاده شد. او را به ناز پروردند تا دختری لاله رخ و سروبالا شد. آنگاه فریدون وی را به برادر زاده خود "پشنگ" که از نامداران و دلاوران ایران بود به زنی داد.
از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد. فریدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گوئی فرزندش ایرج را به وی باز داده اند. جشن به پا کرد و بزم فراهم ساخت و به شادی زادن منوچهر زر و گوهر بسیار بخشید و آن روز را فرخنده شمرد. فرمان داد تا در پرورش کودک بکوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بیاموزند.
سالی چند براین برآمد. منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگ. آنگاه فریدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ایران انجمن ساخت و منوچهر را برتخت نشاند و او را به جای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به وی سپرد. سپاه به فرمان وی درآمد و پهلوانان و دلیران او را به شاهی آفرین خواندند. "قارن" سپهدار ایران و "گرشاسب" سوار مردافگن و "سام" دلاور بی باک، همه با دلی پرمهر و سری پرشور به خدمت کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند و به خونخواهی ایرج و کین جزئی از برادرانش سلم و تور همداستان شدند.
خبر به سلم و تور رسید که منوچهر در ایران برتخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه به فرمان او درآمده اند. دل برادران پر بیم شد. با هم به چاره جستن نشستند و برآن شدند که کسی را نزد فریدون بفرستند و به پوزش و ستایش از کین خواهی منوچهر رهائی یابند. پس فرستاده ای خردمند و چیره زبان برگزیدند و از گنجینه خویش ارمغان های بسیار از تخت های عاج و تاج های زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشتند و با فرستاده بدرگاه فریدون روانه کردند و پیام فرستادند که «فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزوئی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش برخاسته ایم. در این سالیان دراز از بیدادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم. اگر گناه کردیم تقدیر چنان بود و از تقدیر ایزدی چاره نیست. شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه قضا بر نمی آیند. دیگر آنکه دیو آز برما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه بدر برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گرائیدیم. اکنون این همه، گذشته است و ما سر خدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا می بیند منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستد تا پیش وی به پای بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته براو نثار کنیم و تیمار خاطرش را به اشک دیده بشوئیم.»
به فریدون خبر رسید که فرستاده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون به بارگاه رسید از فرّ و شکوه فریدون و بزرگان درگاه خیره ماند. فریدون با کلاه کیانی برتخت شاهنشاهی نشسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود. بزرگان و نامداران ایران نیز سراپا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ایستاده بودند. فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پیام برادران را باز گفت.
فریدون چون پیام فرزندان بداندیش را شنید بانگ برآورد که «پیام آن دو ناپاک را شنیدم. پاسخ این است که به آن دو بیدادگر بدنهاد بگوئی که بیهوده در دروغ مکوشید. بداندیشی شما برما پوشیده نیست. چه شد که اکنون بر منوچهر مهربان شده اید؟ اکنون می خواهید به این نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید. آری، منوچهر نزد شما خواهد آمد، اما نه چون ایرج، غافل و بی سلاح و تنها. این بار با درفش کاویان و سپاه گران وزره و نیزه و شمشیر خواهد آمد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارن رزمخواه و گرشاسب مردافکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود. منوچهر خواهد آمد تا کین پدر را باز جوید و برادر کشان را به کیفر برساند. اگر در این سالیان، شما از کیفر خویش در امان ماندید از آن رو بود که من سزاوار نمی دیدم با فرزندان خود پیکار کنم. اما اکنون از آن درختی که به بیداد برکندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و تیمار خاطر را به خون خواهد شست. اما اینکه گفتید قضای یزدان بود و دست تقدیر شما را به ستمگری واداشت بدانید که هرکس تخم بیداد کشت به پاداش آن، روزش تیره خواهد شد. کیفر شما نیز قضای یزدان است. شرم ندارید از اینکه با دل سیاه و بدخواه سخن نرم و فریبنده بگوئید؟ دیگر آنکه گنج ومال و زر و گوهر فرستاده اید تا ما از کین خواهی بگذریم. من خون ایرج را به زر و گوهر نمی فروشم. آن کس که سر فرزند را به زر می فروشد اژدها زاده است، آدمیزاده نیست. که بشما گفت که پدر پیر شما به زر و مال از کین فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نیازی نیست. تا من زنده ام به کین خواهی ایرج کمر بسته ام و تا شما را به کیفر نرسانم آسوده نمی نشینم.»
فرستاده لرزان به پا خاست و زمین بوسید و از بارگاه بیرون آمد و شتابان روی بسوی دو برادر گذاشت. سلم و تور در خیمه نشسته و رای میزدند که فرستاده از در درآمد. او را به پرسش گرفتند و از فریدون و لشکر و کشورش جویا شدند. فرستاده آنچه از فرّ و شکوه فریدون و کاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مردافکن بردرگاه فریدون دیده بود باز گفت و از قارن کاویان، سپهدار ایران، و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فریدون را به آنان رسانید.
دل برادران از درد بهم پیچید و رنگ از رخسار آنان پرید. سرانجام سلم گفت «پیداست که پوزش ما چاره ساز نیست و منوچهر به خونخواهی پدر کمر بسته است. از کسی که فرزند ایرج و پرورده فریدون باشد جز این نمی توان چشم داشت. باید سپاه فراهم سازیم و پیشدستی کنیم و بر ایران بتازیم.»
به فریدون خبر رسید که لشکر سلم و تور بهم پیوسته و از جیحون گذشته و روی به ایران گذاشته است. فریدون منوچهر را پیش خواند و گفت «فرزند، هنگام نبرد و خونخواهی رسید. سپاه را بیارای و آماده پیکار شو.» منوچهر گفت «ای شاه نامدار، هرکس با تو آهنگ جنگ کند روزگار از وی برگشته است. من اینک زره برتن می کنم و تا کین نیای خود را نگیریم آنرا از تن بیرون نخواهم کرد. با سلم و تور چنان کنم که به روزگاران از آن یاد کنند.»
سپس فرمود تا سراپرده شاهی را به هامون کشیدند و سپاه را بر آراستند. لشکر گروها گروه می رسید. هامون به جوش آمد. از خروش دلیران و آوای اسبان و بانگ کوس و شیپور، ولوله درآسمان افتاد. ژنده پیلان از دو طرف به صف ایستاده بودند. قارن کاویان با سیصد هزار مرد جنگی در قلب سپاه جای گرفت. چپ لشکر را گرشاسب یل داشت و راست لشکر بدست سام نریمان و قباد سپرده بود. پهلوانان جوشن به تن پوشیدند و تیغ از نیام بیرون کشیدند و لشکر چون کوه از جای برآمد و راه توران در پیش گرفت.
به سلم و تور آگاهی آمد که سپاه ایران با پهلوانان و گردان و دلیران در رسید. برادران با سپاه خویش رو به میدان کارزار نهادند. از لشکر ایران قباد پیش تاخت تا از حال دشمن آگاهی بیابد. از این سوی تور پیش تاخت و آواز داد که «ای قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او بگوی که فرزند ایرج دختری بود؛ تو چگونه برتخت ایران نشستی و تاج و نگین از کجا آوردی؟» قباد نوا داد که «پیام ترا چنانکه گفتی می رسانم، اما باش تا سزای این گفتار خام را به بینی. وقتی که درفش کاویان به جنبش درآید و شیران ایران تیغ به کف در میان شما روبهان بیفتند دل و مغزتان از نهیب دلیران خواهد درید و دام و دد برحال شما خواهد گریست.»
سپس قباد بازگشت و پیام تور را به منوچهر داد.
منوچهر خندید و گفت «ناپاک نمیداند که ایرج نیای من است و من فرزند آن دخترم. هنگامی که اسب برانگیزیم و پای در میدان گذاریم آشکار خواهد شد که هرکس از کدام گوهر و نژاد است. به فرّ خداوند و خورشید و ماه سوگند که او را چندان امان نخواهم داد که مژه برهم زند. لشکرش را پریشان خواهم کرد و سر نافرخنده اش را به تیغ از تن جدا خواهم ساخت و کین ایرج را باز خواهم گرفت.»
چون شب هنگام فرا رسید قارن کاویان، سپهدار ایران، در برابر سپاه ایستاد و خروش برآورد که «ای نامداران، نبردی که در پیش داریم نبرد یزدان و اهریمن است. ما به کین خواهی آمده ایم، باید همه بیدار و هشیار باشیم. جهان آفرین پشتیبان ما است. هرکس در این رزم کشته شود پاداش بهشتی خواهد یافت و آن کس که دشمنان را خوار کند نیکنام خواهد زیست و از شاه ایران زمین بهره و پاداش خواهد یافت. چون بامداد خورشید تیغ برکشد همه آماده باشید، اما پای پیش مگذارید و از جای مجنبید تا فرمان برسد.»
سپاه هم آواز گفتند «ما بنده فرمانیم و تن و جان را برای شهریار میخواهیم. آماده ایم تا چون فرمان برسد تیغ در میان دشمنان بگذاریم و دشت را از خون ایشان گلگون کنیم.»
بامداد که آفتاب رخ نمود منوچهر کلاه خود بر سر و جوشن برتن و تیغ برکف چون خورشیدی که از کوه بردمد از قلب لشکر برخاست. از دیدن وی سپاهیان سراسر فریاد آفرین برآوردند و شاه را پاینده خواندند ونیزهها را برافراشتند و سپاه ایران چون دریای خروشان به جنبش آمد. دو سپاه نزدیک شدند و غربو از هردو گروه برخاست.
از تورانیان پهلوانی زورمند ونامجو بود به نام شیروی. چون پاره ای کوه از لشکر خود جدا شد و بسوی سپاه ایران تاخت و هم نبرد خواست. قارن کاویان شمشیربرکشید و به وی حمله برد. شیروی نیزه برداشت و چون نرهشیر برمیان قارن زد. قارن بی شکیب شد و دلش را از آن ضربت بیم گرفت. سام نریمان که چنین دید چون رعد به غرید و پیش دوید. شیروی گرز برگرفت و چابک بر سر سام کوفت. کلاه خود و ترک سام درهم شکست شیروی شمشیر بیرون کشید و به هر دو پهلوان تاخت. قارن و سام را نیروی پایداری نماند. به شتاب بازگشتند و روی به لشکر خویش آوردند.
آنگاه شیروی به پیش سپاه ایران آمد و آواز برآورد که «آن سپهدار که نامش گرشاسب است کجاست؟ اگر دل پیکار دارد بیاید تا جوشنش را از خون رنگین کنم. اگر در ایران کسی هم نبرد من باشد اوست. اما او نیز به راستی همپای من نیست. در ایران و توران پهلوانی و نامداری چون من کجاست؟ شیران بیشه و گردان هفت کشور در برابر شمشیر من ناتوان اند.»
گرشاسب چون آواز شیروی را شنید مانند کوه از جای برآمد و بسوی او تاخت و بانگ زد که «ای روباه خیره سر پُر فریب که از من نام بردی، تو کیستی که هم نبرد شیران شوی؟ هم اکنون کلاه خودت برتو خواهد گریست.» شیروی گفت « من آنم که سرژنده پیلان را از تن جدا می کنم.» این بگفت و دهان بسوی گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترک و مغفر شیروی را دید خنده زد. شیروی گفت «در پیکار از چه می خندی؟ باید بر بخت خویش بگریی.» گرشاسب گفت «خنده ام از آنست که چون توئی خود را هم نبرد من می خواند و اسب برمن می تازد.» شیروی گفت «ای پیر برگشته بخت، روزگارت به آخر رسیده که چنین لاف میزنی. باش تا از خونت جوی روان سازم.» گرشاسب چون این بشنید گرز گاوسر را از زین برکشید و به نیروی گران بر سر شیروی کوفت. سر و مغز شیروی درهم شکست و سوار از اسب نگونسار شد و در خاک و خون غلطید و جان داد. دلیران توران چون چنان دیدند یکسر به گرشلسب حمله ور شدند. گرشاسب تیغ از نیام بیرون کشید و نعره زنان در سپاه دشمن افتاد و سیل خون روان کرد.
تا شب جنگ و ستیز بود و بسیاری از تورانیان به خاک افتادند. همه جا پیروزی با منوچهر بود.
سلم و تور چون چیرگی منوچهر را دیدند دلشان از خشم و کینه به جوش آمد. باهم رای زدند و برآن شدند که چون تاریکی شب فرا رسد کمین کنند و بر سپاه ایران شبیخون زنند. پاسداران سپاه منوچهر از این نیرنگ خبر یافتند و منوچهر را آگاه کردند. منوچهر سپاه را سراسر به قارن سپرد و خود کمینگاهی جست و با سی هزار مرد جنگی درآن نشست.
شبانگاه تور با صدهزار سپاهی آرام بسوی لشکرگاه ایران راند. اما چون فرا رسید ایرانیان را آماده پیکار و درفش کاویان را افراشته دید. جز جنگ چاره ندید. دو سپاه درهم افتادند و غریو جنگیان به آسمان رسید. برق پولاد در تیرگی شب می درخشید و از هر سو رزمجویان به خاک میافتادند. کار از هر طرف برتورانیان سخت شد. منوچهر سر از کمینگاه بیرون کرد و بر تور بانگ زد که «ای بیدادگر ناپاک، باش تا سزای ستمکارگی خود را ببینی.» تور بهرسو نگاه کرد پناهگاهی نیافت. سرگشته شد و دانست که بخت از وی روی پیچیده. عنان باز گرداند و آهنگ گریز کرد. های و هوی از لشکر برخاست و منوچهر، چابک پیش راند و از پس وی تاخت. آنگاه بانگ برآورد و نیزه ای برگرفت و برپشت تور پرتاب کرد. نیزه بر پشت تور فرود آمد و تور بی تاب شد و خنجر از دستش برزمین افتاد. منوچهر چون باد در رسید و او را از زین برگرفت و سخت برزمین کوفت و بر وی نشست و سر وی را از تن جدا کرد. آنگاه پیروز به لشکرگاه باز آمد.
سپس فرمان داد تا به فریدون نامه نوشتند که«شهریارا، به فرّ یزدان و بخت شاهنشاه لشکر به توران بردم و با دشمنان درآویختم. سه جنگ گران روی داد. تور حیله انگیخت و شبیخون ساز کرد. من آگاه شدم و در پشت او به کمینگاه نشستم و چون عزم گریز کرد در پی او شتافتم و نیزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زینش برداشتم و برزمین کوفتم و چنانکه با ایرج کرده بود سر از تنش جدا کردم. سر تور را اینک نزد تو می فرستم و ایستاده ام تا کار سلم را نیز بسازم و زاد بومش را ویران کنم و کین ایرج را بخواهم.»
وقتی خبر رسید که تور بدست منوچهر از پا درآمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران درکنار دریا دژی بود بلند واستوار بنام «دژ الانان» که دست یافتن بدان کاری بس دشوار بود. سلم با خود اندیشید که چاره آنست که بدژ درآید و درآنجا پناه جوید و از آسیب منوچهر در امان بماند.
منوچهر به زیرکی و خردمندی به یاد آورد که در پس سپاه دشمن دژالانان است و اگر سالم در آن جای بگیرد از دست وی رسته است و گرفتار کردنش دست نخواهد داد.
پس با قارن در این باره رای زد و گفت «چاره آنست که پیش از آنکه سلم به دژ درآید دژ را خود به چنگ آریم و راه سلم را ببندیم.»
قارن گفت «اگر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده به گرفتن دژ می روم و آنرا به بخت شاه می گشایم و شاه خود در قلب سپاه بماند. اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم.»
شاه براین اندیشه همداستان شد و چون شب در رسید قارن با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ گردید. چون به نزدیک دژ الانان رسیدند قارن سپاه را به شیروی (پهلوان ایرانی) که همراه آمده بود سپرد و گفت «من به دژ می روم و به دژبان می گویم فرستاده تورم و نگین تور را بدو نشان می دهم. چون به دژ درآمدم درفش شاهی را در دژ برپا می کنم. شما چون درفش را دیدید بسوی دژ بتازید تا من از درون و شما از بیرون دژ را به چنگ آوریم.»
سپس قارن تنها بسوی دژ رفت. دژبان راه بر وی گرفت قارن گفت «مرا تور، شاه چین و ترکستان، فرستاده که نزد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ برانیم.»
دژبان خام و ساده دل بود چون این سخن ها را شنید و نگین انگشتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارن گشود. قارن شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش کیانی را در میان دژ برافراشت.
سپاهیان وی چون درفش را از دور دیدند پای در رکاب آوردند و با تیغهای آخته به دژ روی نهادند. شیروی از بیرون و قارن از درون برنگهبانان دژ حمله کردند و به زخم گرز و تیر و شمشیر دژبانان را به خاک هلاک انداختند و آتش در دژ زدند.
چون نیمروز شد دیگر از دژ و دژبانان اثری نبود. تنها دودی در جای آن سر برآسمان داشت.
قارن پس از این پیروزی بسوی منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و کوفتن آنرا به شاه بازگفت. منوچهر گفت «پس از آنکه تو روی به دژ گذاشتی پهلوانی نوآئین از تورانیان برما تاخت. نام وی «کاکوی» و نبیره ضحاک تازی است که فریدون وی را از پای درآورد و کاخ ستمش را ویران کرد. اکنون کاکوی به یاری سلم برخاسته و تنی چند از مردان جنگی ما را برخاک انداخته. اما من خود هنوز وی را نیازموده ام. چون این بار به میدان آید از تیغ من رهائی نخواهد یافت.»
قارن گفت«ای شهریار، درجهان کسی هماورد تو نیست، کاکوی کیست؟ آنکس که با تو در افتد با بخت خویش در افتاده است. اکنون نیز بگذار تا من کار کاکوی را چاره کنم.»
منوچهر گفت «توکاری دشوار از پیش برده ای و هنوز از رنج راه نیاسوده ای. کار کاکوی با من است.» این بگفت و فرمان داد تا نای و شیپور جنگ را نواختند. سپاه چون کوه از جای بجنبید و دلیران و سواران چون شیران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غریو جنگیان برخاست و برق تیغ درخشیدن گرفت.
کاکوی پهلوان بانگ برکشید و چون نره دیوی سهمناک به میدان آمد. منوچهر از این سوی تیغ در کف از قلب سپاه ایران بیرون تاخت. از هردو سوار چنان غریوی برخاست که در و دشت به لرزه درآمد. کاکوی نیزه بسوی شاه پرتاب کرد و زره او را تا کمرگاه درید. منوچهر تیغ برکشید و چنان برتن کاکوی نواخت که جوشنش سراپا چاک شد. تا نیمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هیچیک را پیروزی دست نداد.
چون آفتاب از نیمروز گذشت دل منوچهر از درازی نبرد آزرده شد. ران بیفشرد و چنگ انداخت و کمربند کاکوی را گرفت و تن پیل وارش را از زین برداشت و سخت برخاک کوفت و به شمشیر تیز سینه او را چاک کرد.
با کشته شدن کاکوی پشت سپاه سلم شکسته شد. ایرانیان نیرو گرفتند و سخت بردشمن تاختند. سلم دانست با منوچهر برنمی آید. گریزان روی به دژ الانان گذاشت تا در آنجا پناه گیرد و از آسیب دشمن در امان ماند. منوچهر دریافت و با سپاه گران در پی وی تاخت. سلم چون بکنار دریا رسید از دژ اثری ندید. همه را سوخته و ویران و با خاک یکسان یافت. امیدش سرد شد و با لشکر خود روبگریز نهاد. سپاه ایران تیغ برکشیدند و در میان گریزندگان افتادند.
منوچهر که در پی کین جوئی ایرج بود سلم را در نظر آورد. اسب را تیز کرد تا به نزدیک وی رسید. آنگاه خروش برآورد که «ای شوم بخت بیدادگر، تو برادر را به آرزوی تخت و تاج کشتی. اکنون بایست که برای تو تخت و تاج آورده ام. درختی که از کین و آز کاشتی اینک بار آورده؛ هنگام آنست که از بار آن بچشی. با تو چنان خواهم کرد که تو با نیای من ایرج کردی. باش تا خونخواهی مردان را ببینی.» این بگفت و تیز پیش تاخت و شمشیر برکشید و سخت بر سر سلم نواخت و او را دو نیمه کرد. منوچهر فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نیزه کردند.
لشکریان سلم چون سر سالار خود را بر نیزه دیدند خیره ماندند و پریشان گشتند و چون رمه طوفان زده پراکنده شدند و گروها گروه به کوه و کمر گریختند. سرانجام امان خواستند و مردی خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند که «شاها، ما سراسر ترا بنده و فرمانبریم. اگر به نبرد برخاستیم رای ما نبود. ما بیشتر شبان و برزگریم و سرجنگ نداریم. اما فرمان داشتیم که به کارزار برویم. اکنون دست در دامان داد و بخشایش تو زده ایم. پوزش ما را بپذیر و جان ناچیز را برما ببخشای.»
منوچهر چون سخن فرستاده را شنید گفت «از من دور باد که با افتادگان پنجه درافکنم. من به کین خواهی ایرج بود که ساز جنگ کردم. یزدان را سپاس که کام یافتم و بدنهادان را بسزا رساندم. اکنون فرمان این است که دشمن امان بیابد و هرکس به زاد بوم خویش برود و نیکوئی و دینداری پیشه کند.»
سپاه چین و روم شاه را ستایش کردند و آفرین گفتند و جامه جنگ از تن بیرون آوردند و گروها گروه پیش منوچهر آمدند و زمین بوسیدند و سلاح خویش را از تیغ و شمشیر و نیزه و جوشن و ترک و سپر و خود و خفتان و کوپال و خنجر و ژوبین و برگستوان به وی بازگذاشتند و ستایش کنان راه خویش گرفتند.
آنگاه منوچهر فرستاده تیز تک نزد فریدون گسیل کرد و سرسلم را نزد وی فرستاد و آنچه در پیکار گذشته بود باز نمود و پیام داد که خود نیز بزودی به ایران باز خواهد گشت.
فریدون و نامداران و گردنکشان ایران با سپاه به پیشواز رفتند و منوچهر و فریدون با شکوه بسیار یکدیگر را دیدار کردند و جشن برپا ساختند و به سپاهیان زر و سیم بخشیدند.
آنگاه فریدون منوچهر را به سام نریمان پهلوان نام آور ایران سپرد و گفت «من رفتنی ام. نبیره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهی پشت و یاور باش.» سپس روی به آسمان کرد و گفت «ای دادار پاک، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگین بخشیدی و در هر کار یاوری کردی، به یاری تو راستی پیشه کردم و در داد کوشیدم و همه گونه کام یافتم. سرانجام دو بیدادگر بدخواه نیز پاداش دیدند. اکنون از عمر به سیری رسیده ام. تقدیر چنان بود که سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا بینم. آنچه تقدیر بود روی نمود. دیگر مرا از این جهان آزاد کن و بسرای دیگر فرست.»
آنگاه فریدون منوچهر را بجای خویش برتخت شاهنشاهی نشاند و بدست خود تاج کیانی را بر سر وی گذاشت.
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت
همی هر زمان زار بگریستی
بدشواری اندر همی زیستی
بنوحه درون هر زمانی بزار
چنین گفت آن نامور شهریار
که برگشت و تاریک شد روز من
از آن سه دل افروز دل سوز من
بزاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بداندیش من ......
پرازخون دل و پر زگریه دو روی
چنین تا زمانه سرآمد بروی ...
جهانا سراسر فوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد ...
حنک آنکه زو نیکوی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار
***