رآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این کوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
سعدی
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار
صوفى، از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتى بیکار
بلبلان، وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستى تو، بنال اى هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعى فهم کند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر مىگویند
آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
تا کى آخر چون بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابى و، نرگس بیدار
که تواند که دهد میوه الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟
وقت آن است که داماد گل از حجله غیب
به درآید، که درختان همه کردند نثار
آدمى زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه سیراب دهن باز کند
بامدادان چون سر نافه آهوى تتار
مژدگانى، که گل از غنچه برون مىآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوى درختان چمن شانه کند
بوى نسرین و قرنفل برود در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوى عرق کرده یار
باد بوى سمن آورد و گل و سنبل و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیرى و خطمى و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایى که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنان است که بر تخته دیبا دینار
این هنوز اول آذار جهان افروز است
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزه بالغاند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشه زرین عنب
فهم عاجز شود از حقه یاقوت انار
بندهاى رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرن کار
تا نه تاریک بود سایه انبوه درخت
زیر هر برگ چراغى بنهند از گلنار
سیب را هر طرفى داده طبیعت رنگى
هم بدان گونه که گلگونه کند روى، نگار
شکل امرود تو گویى که ز شیرنى و لطف
کوزه چند نبات است معلق بر بار
آب در پاى ترنج و به و بادام، روان
همچو در پاى درختان بهشتى انهار
گو نظر باز کن و، خلقت نارنج ببین
اى که باور نکنى فى الشجر الاخضر نار
پاک و بى عیب خدایى که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهى نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندى نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آرد و، باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکى بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و، یکى گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او؟
جاى آن است که کافر بگشاید زنار
نعمتت، بار خدایا، ز عدد بیرون است
شکر انعام تو هرگز نکند شکر گزار
این همه پرده که بر کرده ما مىپوشى
گر به تقصیر بگیرى نگذارى دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نداریم خدایا، زنهار!
فعلهایى که زما دیدى و نپسندیدى
به خداوندى خود پرده بپوش اى ستار
حیف ازین عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منى
یا نگویم، که تو خود مطلعى بر اسرار
سعدیا، راست روان گوى سعادت بردند
راستى کن که به منزل نرسد کج رفتار
سعدی
مولوی معتقد است که غم و شادی دو پدیده طبیعی روح بشر است و هرگز نمیتوان آن را از قاموس زندگی بشر حذف کرد . بهر حال غم و شادی ، هر دو برای رشد و کمال شخصیت آدمی لازم است . مولوی با الهام از وضعیت بهار و سرسبزی گلستان و روئیدن گلهای و برآمدن شکوفه ها ، به این نکته اشاره دارد :
آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل و ابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم ؟
کی بروید سبزه ذوق وصال
کی بجوشد چشمه ها ز اب زلال؟
کی گلستان ، راز گوید با چمن
کی بنفشه عهد بندد با یاسمن
کی چناری کف گشاید در دعا
کی شکوفه سرفشاند در هوا ؟
کی شکوفه آستین پر نثار
برفشاند گردد ایام بهار ؟
کی ز درد لاله را رخ همچو خون
کی گل از کیسه برآرد زر برون
کی بیاید بلبل و گل بو کند
کی چو طالب، فاخته کوکو کند ؟
مولوی
بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به یکباره سر سبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه ز گیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک هفته آمد سپاه بهار
ز کوه پلنگان به کوه سهند
جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپید است کوه بلند ؟
حیف باشد دا آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن
هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین و شغب و شهقه و شور و شیون
هفت سین ساز کن از سبزه و سنبل و سیب
سنجد و ساز و سرود و سمنو سلوی من
هفت سین را به یکی سفره دلخواه بنه
هفت شین را به در خانه بدخواه فکن
صبح عید است برون کن ز دل این تاریکی
کاخر این شام سیه ، خانه نماید روشن
رسم نوروز به جای آر و از یزدان خواه
کاورد حالت ما باز به حالی احسن
نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر
بر نشاط گل وقت سپیده دم به باغ
فاخته آوای بم زد ، عندلیب آوای زیر
ملک الشعرا بهار
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علیالخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و باز پیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
سعدی
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اَوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همی پرسد که چون بودی در این غربت
همی گوید خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد
سمن با سرو میگوید که مستانه همی رقصی
به گوشش سرو میگوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همی زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بردی چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
که هندُستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یارانِ آن کاره، صلا که وقت کار آمد
مولوی
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمده خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوشکنار وقت کناران رسید
بر مَثل وامدار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وامگزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفهست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لِقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاطست و جام، خواب کنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
مولوی
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مَهوَش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید
حافظ
آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود
ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر شیشه نو شود
شبدیز، دام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر تیشه نو شود
جان میدهیم و ناز تو را باز میخریم
سودا همان کنیم اگر تیشه نو شود
منوچهر آتشی
بیا باغبان خرمی ساز کن
گل آمد در باغ را باز کن
ز جعد بنفشه بر انگیز تاب
سر نرگس مست بر کش ز خواب
سهی سرو را یال بر کش فراخ
به قمری خبر ده که سبز است شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فرو شوی گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
سمن را درودی ده از ارغوان
روان کن سوی گلبن آب روان
به سر سبزی از عشق چون من کسان
سلامی به سبزه می رسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هوای دل دوستان زان خوش است
درختان شکفتند بر طرف باغ
بر افروخته هر گلی چون چراغ
از آن سیمگون سکه نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار
نظامی
باز به گردون رسید، نالهی هر مرغزار
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
شیوهی نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
نالهی موزون مرغ، بوی خوش لالهزار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
وقت بهاران گذشت، گفتهی سعدی سعدی بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
سعدی
خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار
مست ترنم هزار ، طوطی و دراج و سار ، بر طرف جویبار
کشت و گل و لاله زار ، چشم تماشا بیار
خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار
خیز که در باغ و راغ قافله گل رسید
باد بهاران وزید ، مرغ نوا آفرید ، لاله گریبان درید
حسن گل تازه چید ، عشق غم نو خرید
خیز که در باغ و راغ قافله گل رسید
بلبلکان در صفیر صلصلکان درخروش
خون چمن گرم جوش ، ای که نشینی خموش ، در شکن آیین هوش
باده معنی بنوش ، نغمه سرا گل بپوش
بلبلکان در صفیر صلصلکان درخروش
حجره نشینی گذار ، گوشه صحرا گزین
بر لب جویی نشین ، آب روان را ببین ، نرگس ناز آفرین
لخت دل فرودین ، بوسه زنش بر جبین
حجره نشینی گذار ، گوشه صحرا گزین
دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر
لاله کمر در کمر ، خیمه آتش به بر ، میچکدش بر جگر
شبنم اشک سحر ، در شفق ،انجم نگر
دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر
خاک چمن وانمود راز دل کائنات
بود و نبود صفات ، جلو گری های ذات ، آنچه تو دانی حیات
آنچه تو خوانی ممات ، هیچ ندارد ثبات
خاک چمن وانمود راز دل کائنات
اقبال
میخور که جهان حریف جوی است
آفاق ز سبزه تازه روی است
بر عیش زدند ناف عالم
اکنون که بهار نافه بوی است
از زهد کنار جوی کاین وقت
وقت طرب و کنار جوی است
شو خوانچه کن و چمانه در خواه
زان یوسف ما که گرگ خوی است
گرگ آشتی است روز و شب را
و آن بت شب و روز جنگجوی است
خاقانی گفت خاک اویم
جان و سر او که راست گوی است
گفتی ز سگان کیست افضل
گر هست هم از سگان اوی است
خاقانی
آنچ گل سرخ قبا میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد
پشت بنفشه کی دوتا میکند
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچ به تاراج برد
فصل بهار آمد ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست چرا میکند
غیرت عشق است وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
مولوی
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
سعدی
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحراز هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع
به حکم انکه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
حافظ
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست میدهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهی بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهی مشک ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهی مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بی تو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهی چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
خواجوی کرمانی
با سپاس از سایتhttp://www.meikhaane.com